پشتیبانی

کافه شعر ترنج | مهر ۱۳۹۲
   
 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۲
پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست

انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست

دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست

ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست

شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !

نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
پیشاپیش همه‌باران‌ها به دیدارت می‌آیم
بی‌چکمه و بی‌چتر
خودت به من آموخته‌ای
برای دیدن دریا ..
دلی و
دیگر هیچ



نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است؟
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ!!

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
بغض دردت را به روی شانه هایم گریه کن
دورم از تو صبر کن وقتی میایم گریه کن

در میان گریه چشمان تو غوغا می شود
ای فدای چشمهایت چشمهایم، گریه کن

ابر بی بارانم اما گریه می خواهد دلم
من به جایت بغض کردم تو به جایم گریه کن

شمع خاموشم هزاران شعله در جان منست
روشنم کن بعد بنشین پا به پایم گریه کن
 
داستانم داستان بی سرانجامیست ، حیف
قطره قطره آب خواهم شد برایم گریه کن

نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی
مثل دریایی چه آرام و چه توفانی قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،
زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی

خنده های زیر لب، یا آن نگاه زیر چشمی،
شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

تا که نزدیکت می‌آیم در همان حال مشوش
ـ که میان رفتن و ماندن پریشانی ـ قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می‌کشانی
ماه مغرورم! خودت هم خوب می‌دانی قشنگی

می‌نشینی دامن گلدار را می‌گسترانی
مثل نقش شمسه روی فرش کرمانی قشنگی

نه، ... فرشته نیستی، می سوزد آدم از نگاهت
آری آتش پاره ای با اینکه شیطانی، قشنگی

سرنوشت ما نمی دانم چه خواهد شد؟ ولی تو
مثل حس ناتمام بیت پایانی قشنگی

شعر از: قاسم صرافان
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گلها را

خیانت قصۀ تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریّون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرزلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
در انتظار ديدنت...
چون ثانيه شماري هستم....
با سرعت دقيقه شمار
زمان كند ميگذرد وقتي نيستي


شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
 چشم های تو خانه ات آباد، درد ویرانه را نمی فهمد
موی پیچیده در حوالی باد، گرمی ِ شانه را نمی فهمد

بوف کوری که غرق ِرویا هاست، دیر یا زود می رود ازدست
سگ ولگرد نا کجاآباد، معنی ِ خانه را نمی فهمد

کرم خاکی منزوی دیگر ، دل به آبی ِ آسمان ندهد
تا دم ِ مرگ خویش دنیای ، گنگ ِ پروانه را نمی فهمد

شاعری حرف مفت آدم هاست، جز غم و درد میوه ای ندهد
گونه ی سرخ مردم خاطی ، لطف شاهانه را نمی فهمد

آنکه خنجر نخورده بر پشتش، کوچه تاریک باشد و روشن
روبروی رفیق خود دست، سرد بیگانه را نمی فهمد

مثل آقا محمد قاجار ، تیغ در پنجه ات نمی لرزد
پدر من درآمد و چشمت ، حال دیوانه را نمی فهمد

آه از این هوای آدم کش ، آه از قهوه های قاجاری
تلخی ِواقعیتت فرقِ بین افسانه را نمی فهمد

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
از من گرفتی خلوت بکر جهان ات را
می خواستم مهتاب باشم آسمان ات را

می شد اگر می خواستی،مانند تن پوشی
دور تنم محکم بپیچی بازوانت را

هم دوست دارم غرق عشقی آتشین باشی
هم تشنه ام نفرین کنم هم بسترانت را

تنها شرابت را بنوش و دلربایی کن
بی من ننوش اما تو ... جام شوکرانت را

بوسیدن تو آرزویی غیر ممکن نیست
من می رسانم بر لبم یک روز جانت را

شعر از: مهتاب يغما
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد

بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد

سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد.........

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
 به خیر اوست ولی شر حساب خواهد شد
گل است و وقت نوازش خراب خواهد شد

چقدر شرم در او وقت خنده شیرین است
که قند توی دل آدم آب خواهد شد

دمی که وا شود اخمش ز هم دو ابرویش
چو شاه بیت غزل های ناب خواهد شد

رخ اش همین که بیافتد درون فنجانم
در آن هر آنچه که باشد شراب خواهد شد

هوا اگرچه پر از ابرهای تیره شده
همین که سر برسد آفتاب خواهد شد

برای من به بزرگی رسیده از این رو
به اسم کوچک از این پس خطاب خواهد شد

شعر از: جواد منفرد
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
وقتی دلت پیمان شکن باشد چه باید کرد؟
روحت اگر دور از بدن باشد چه باید کرد

مثل زلیخا یک نفر گرمای دستانش
ننگی به پشت پیرهن باشد چه باید کرد

با چشم و گوش بسته فرزند هوسهایت
درمعرض عاشق شدن باشد چه باید کرد

آتش بیاندازد به اعماق دل تنگت
وقت فرار از خویشتن باشد چه باید کرد

بعد از هجوم لشکر چنگیز ، احساست
مثل جسدها بی کفن باشد چه باید کرد

مثل سگی ولگرد با یک دسته ی کولی
فکرت همیشه بی وطن باشد چه باید کرد

فرقی میان رفتن و ماندن نمی ماند
دردت فرار از دست ((من)) باشد چه باید کرد ...؟

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
باد راضی شده تا عطر تنت را نبرد
دکمه ی واشده ی پیرهنت را نبرد

گر چه بیراهه زدن مزد هوایی شدن است
قول داده است لب شب شکنت را نیرد

می رسد تا لبه ی طاقت بی طاقتی ات
صبر کن تا که پریشان شدنت را نبرد

سیب چیده است لبت ، لب نگشایی شاید
در ودیوار شمیم دهنت را نبرد

شیطنت کرد دوچشمت که مبادا چشمی ...
عرق شرم به روی بدنت را نبرد
.
.
روبروی تو رفیق است و یا شک داری
پشت سر سوگلی ِ انجمنت را نبرد

مثل این است که ساک سفری دورو دراز
با خودش چشم به راهی زنت را نبرد

شاعری مرگ فجیعی است نباید دل بست
دزد بی شرم بیاید کفنت را نبرد

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
همنشینی یا همآغوشی...چه فرقی می کند؟
با تو نفس نور و خاموشی، چه فرقی می کند؟

من تو را با چشم دل عمری تماشا کرده ام
دلبری در هر چه می پوشی ،چه فرقی می کند؟!

حافظه بی نعمت یادت ، ز یادم می رود!
بی تو هر یاد و فراموشی ...چه فرقی می کند؟

جام من را پر کن از حتی ، صدای ریختن!
با که می ریزی؟!، چه می نوشی ؟! ، چه فرقی می کند؟!

با صدایت هم به اوج آنچه باید...می رسم
حس تو با گوش یا گوشی ،چه فرقی می کند؟!

شعر از: فریبا صفری
نگارنده : حمید
شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری

با آستینت خاک هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری

دستان من خاکی ست ، قدری گریه کن بانو !
دستم معطر می شود وقتی که می باری

دیشب به یادت "گریه ها" را خواندم از اول
اصلا کتاب شعر "فاضل" را تو هم داری ؟

دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعا
من هم به آن چیزی می اندیشم که تو ... آری !

ترکت نخواهم کرد من با اینکه می دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری ...

نگارنده : حمید
شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
مثل ِ یک کـاغـذ ِ کـاهی شـده ام/تـا خـورده
مثل ِ یک بـرکـه ی پائیزی سرمـا خــورده

در مـن آویخـتـه قـنـدیـل یـخ ِ یـائسگـی
شـده ام آیـنـه ی ِسـرد ِ تـمـاشـا خـورده

سقف ِ دلشورگی افتاده به روی ِ سرِ مـن
از سراسیمگی ام آیـنه هـم جـا خــورده

سقف ِ چشمان ِ تو نیلو فرِ من آبی بود!
نکند چشم ِ تو ماهی شده ، دریا خورده!

نقش ِ پاهای تـو بر روی تنم ، بـاور کن
رد ِ یک جاده ِ خاکی ست که هی پا خورده

خـاطـرات ِ تـو بـه روی سرم آوار شـده
شده ام غـربت دیـوار ِ تـرک هـا خـورده
==
دگمه ی یـوسف مـن بـوی جـدایی دارد!
نکـنـد آمـدنـی دست ِ زلـیـخــا خــورده!

نگارنده : حمید
شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
 به خیر اوست ولی شر حساب خواهد شد
گل است و وقت نوازش خراب خواهد شد

چقدر شرم در او وقت خنده شیرین است
که قند توی دل آدم آب خواهد شد

دمی که وا شود اخمش ز هم دو ابرویش
چو شاه بیت غزل های ناب خواهد شد

رخ اش همین که بیافتد درون فنجانم
در آن هر آنچه که باشد شراب خواهد شد

هوا اگرچه پر از ابرهای تیره شده
همین که سر برسد آفتاب خواهد شد

برای من به بزرگی رسیده از این رو
به اسم کوچک از این پس خطاب خواهد شد

شعر از: جواد منفرد
نگارنده : حمید
شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

كار بزرگ خویش را كوچك مپندار
از دوست دشمن ساختن كار كمی نیست

چشمی حقیقت بین كنار كعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

در فكر فتح قله قافم كه آنجاست
جایی كه تا امروز برآن پرچمی نیست

شعر از: فاضل نظري
نگارنده : حمید
شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
ای کـه اخمت به دلــم ریخت غم عالم را
خنده ات می بَرَد از سینه دو عالم غم را

برق لب های ِ تو یادآور ِ شاتوت و شراب
چشمه ی اشک ِتو بی قدر کند زمزم را

گاه از آن غنچه فقط زخم زبان می ریزی
گاه  با  بوسه  شفابخش کنـی مرهم را

بسته ای غنچه ی سرخی به شب گیسویت
کــرده ای  بـــاز  رهـــا  خرمــن  ابــریشم  را

"نرگست عربده جوی و لبت افسوس کنان"
با همین هاست کــه دیوانـــه کنـــی آدم را

نگارنده : حمید
جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۲
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه‌ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی‌ست

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
دلتنگی مرا می بافد
این بوسه های «نازنین»*
علی الخصوص بوی سفر که می دهند.
بگذار از مخمل نفس هایش
یک پاره دعای دل سازم
که درهمین لحظه
در آه ممتدی
خلاصه خواهم شد

تنهائی ام
شکلی غریب دارد

بر صحبت پیاله و لفظ علف
سلام!

شعر از: هرمز علي پور
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
چيز زيادي نمي‌دانم
جز اين‌كه دوستت دارم
تو بگو چگونه
مثل شاعري كه كلمه را
سرباز زخمي كه شيپور صلح را
يا درختي كه پرنده را
من كه چيز زيادي نمي‌دانم
جز اين‌كه دوستت دارم

شعر از: عليرضا راهب
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من‌که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدم‌ها اگر می‌یافتم
آه من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست
دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

من‌که در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود

شعر از: علیرضا بدیع
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
مثل سربازی
پیاده
راه افتاده ام و فکر می کنم
اگر به تو برسم
وزیر می شوم

شعر از: کاظم خوشخو
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
اگــــر تو نبودی ...
نمیدانم هر روز برای چه کسی میــنوشتم !
هر جلوه ی زیبا
نا خودآگاه مرا یاد تو می اندازد ،
و لاجــــرم
مرا با خود به اوج میــــبرد ،
سرنگون میـــسازد ،
میخنداند و ...
میــــگریاند !
ای کاش
لااقــــل
دستم را میــــگرفتی ...
تا حــــرارت عشقم را درک کنــــی !
گــــرچه
میدانم هـــرگز نمیـــفهمی چقــدر دوستت داشتم ...
و مشکل من
این روزهـــا
همــــین است

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
این روزها چه قدر هوای تو می کنم
حتی غروب، گریه برای تو می کنم

گاهی کنار پنجره ام می نشینم و
چشمی میان کوچه، رهای تو می کنم

خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی
یاد تو، یاد مهر و وفای تو می کنم

خود نامه ای برای خودم می نویسم و
آن را همیشه پست به جای تو می کنم

وقتی که نامه می رسد از سوی من به من
می خوانم و دوباره هوای تو می کنم

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
اصلاً قرار نیست که سر خم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم

دیشب تمام شهر تو را پرسه می‌زدم
تا روی زخم‌های تو مرهم بیاورم

می‌خواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد که شعر مجسم بیاورم

دستم نمی‌رسد به خودت کاش لااقل
می‌شد تو را دوباره به شعرم بیاورم

یادت که هست پای قراری که هیچ وقت...
می‌خواستم برای تو مریم بیاورم؟

حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانه‌ی نم‌نم بیاورم

کلّی قرار با تو ولی بی‌قرار من
اصلاً بعید نیست که کم هم بیاورم

اما همیشه ترسم از این است، مردنم
باعث شود به زندگی‌ت غم بیاورم

حوّای من تو باشی اگر، قول می‌دهم
عمراً دوباره رو به جهنّم بیاورم

خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیر سنگ هم شده، آدم بیاورم

بگذار تا خلاصه کنم، دوست دارمت
یا باز هم بهانه‌ی محکم بیاورم؟

شعر از: فریبا عباسی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
بلند موی و پریشان، ولی به لب لبخند
چه‌قدر زود به دیوانه‌ها شدم مانند!
 
تمام شهر قسم می‌خورند ضدّ منی
ولی به نام تو هر روز می‌خورم سوگند
 
چرا دو خط موازی همیشه غم دارند؟
نمی‌رسند ولی تا ابد کنار هم‌ند
 
نگاه کردی و گفتی: تو جَلد قلب منی
برو! بپر که رهایی پرنده‌ی در بند
 
امید شاخه‌ی گل هم وصال با خاک است
تو خاک و شاخه‌ی گل را زدی به هم پیوند

نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲
باران شبانه را دوست دارم
نيمه‌هاي شب
چراغ روشن پارک‌ها
و ماشيني كه دور مي‌شود
به سرعت زندگي

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲

پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود
دانه‌دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند