پشتیبانی

کافه شعر ترنج | گروس عبدالملکیان
   
 
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲

پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود
دانه‌دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند


نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
خودم را می‌زنم به خیابان‌های ...
شب‌های ...
سیگارهای ...
های‌هایِ مَنی که از خلأ پُر بود ...
همین‌طور برای خودم می‌خندم
همین‌طور برای خودش اشک می‌آید

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
جهان از دور میز کوچکی آغاز شد
از گفت‌وگوی دونفر با هم
یا یک نفر با خودش ...
وقتی
که اولین سیگار را
بر لب گذاشت.
اصلا
جهان از شعله‌ی کبریتش آغاز شد
و حالا دارد از پاهام بالا می‌آید
از کمر
از سینه‌ام
و سیگار را
بر لب‌هام روشن می‌کند .
پُک می‌زنم به خیابان
پُک می‌زنم به کافه
پُک می‌زنم به این فصل
که سرش را پایین انداخته
از لابه‌لای آدم‌ها رد می‌شود
نگاه کن !
ابری که بالای شهر ایستاده
روزی‌ست که من دود کرده‌ام .

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
دلم گرفته
درست مثل لک لکی
که بال‌هایش را برای کوچ امتحان می‌کند



نگارنده : حمید
چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۲
ایستاده ام در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش .
یک نفر گفت :
          " آقا ؛ جای خالی ، بفرمایید  "
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند .

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۱
  دستان من نمی توانند
نه ، نمی توانند هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند.
تو به سهم خود فکر می کنی من به سهم تو.
 

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۱
ایستاده ام
در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش.

یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»

چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند.

نگارنده : حمید
سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۱
پيراهنت در باد
تکان مي‌خورد !
اين تنها پرچمي‌ست
که دوستش دارم !

نگارنده : حمید
یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۱
تو غافلگیری رگبار بودی

و من

مردی که چتر به همراه نداشت ...

نگارنده : حمید
شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۱
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۱
و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها
 خون
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱
بوی خونم چرا تو را بر نمی‌گرداند...

کوسه‌ی آب‌های گرم!؟

 فال
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۱
درست مثل فنجان قهوه
كه ته مي كشد
پنجره
كم كم از تصوير تو
تهي مي شود
حالا
من مانده ام و
پنجره اي خالي و
فنجان قهوه اي
كه از حرف هاي نگفته
پشيمان است

نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۱
دختران شهر
به روستا فكر مي كنند
دختران روستا
در آرزوي شهر مي ميرند
مردان كوچك
به آسايش مردان بزرگ فكر مي كنند
مردان بزرگ
در آرزوي آرامش مردان كوچك
مي ميرند
كدام پل
در كجاي جهان
شكسته است
كه هيچكس به خانه اش نمي رسد

نگارنده : حمید
شنبه ۹ دی ۱۳۹۱
سرریز کرده این پاییز .

برف با لکه های نارنجی

بهار با لکه های زرد

فصل ها می گریزند

و خورشید

که هی غروب می کند

خرداد را پر از خون کرده.

ما

سراسیمه فرار می کنیم

و کوچه های بن بست

که آن قدر زیبا بودند

این قدر ترسناکند

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
گل آفتابگردان...

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱

 پرندگان پشت بام را دوست دارم

دانه‌هایی را که هر روز برایشان می‌ریزم
در میان آن‌ها

یک پرنده‌ی بی‌معرفت هست

که می‌دانم روزی به آسمان خواهد رفت

و برنمی گردد.

من او را بیشتر دوست دارم

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۱
گفتی
دوستت دارم و
من

به خیابان رفتم.

فضای اتاق

برای پرواز کافی نبود
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۱
نه

همیشه برای عاشق شدن

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش

گاهی

در انتهای خارهای یک کاکتوس

به غنچه ای می رسی

که ماه را بر لبانت می نشاند

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۱
اگر شعر‌های من زیباست
دليلش آن است
که تو زيبايي.

حالا
هی بیا و بگو
چنین است و چنان است.

اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم

مهم نیست
خانه‌ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشم‌هایم را ببندم.

خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمی‌شناسد.

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۱
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی است کمی خسته شوی
کافی است کمی بایستی . . . .