پشتیبانی

کافه شعر ترنج | فاضل نظری
   
 
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۷
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام ،  دلتنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم  دلتنگم

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ،  دلتنگم

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم  دلتنگم

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم  دلتنگم

شعر از: فاضل نظری, غزل
نگارنده : حمید
دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
 
دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم

کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که میبینند خوارم،در امانم

دلبسته افلاکم و پابسته خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴
ای ابر دل گرفتۀ بی آسمان بیا
باران بی ملاحظۀ ناگهان بیا

 چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا

 مگذار با خبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا

 شهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا

 ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا

 قلب مرا هنوز به یغما نبرده ای
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا

نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینـــه این قدر تماشایـــــی نیست

حاصل خیــــره در آیینـــه شدنهـا آیا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!

بــی‌سبب تا لب دریا مکشان قایـــق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینـــه تنهـــا کدرت خواهد کـــرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتــی بـــه لب پنجـــره مــی‌آیــــی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسـم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینـــه این قدر تماشایـــــی نیست

حاصل خیــــره در آیینـــه شدنهـا آیا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!

بــی‌سبب تا لب دریا مکشان قایـــق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینـــه تنهـــا کدرت خواهد کـــرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتــی بـــه لب پنجـــره مــی‌آیــــی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسـم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

نگارنده : حمید
دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جست‌وجو نکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

در قلب من، سراغ غم خویش را مگیر
خاگستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین، در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه لب‌های سرخ دوست
راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو برو مکن

 
شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۲
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچار و سردرگمم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم..

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲
خانه ی قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشق بازی کن که وقت عشق بازی های توست

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصّه ی شیرین نیفتاده است هرگز اتفاق
هر چه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش، شب مهمان نوازی های توست

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲
پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است

شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است

در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن
این قضاوت انتقام از بی گناهی دیگر است

روزگاری دل سپردن ها دلیل عشق بود
اینک اما دل بریدن ها گواهی دیگر است

درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست
آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است...

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲
هیچ کس نیست به جز آینه صادق با من
_نیست در آینه آن عاشق سابق با من_

سهم پیمانه ی دیوانه و فرزانه یکی ست
بگذر از مسئله ی عاقل و عاشق با من

دشمنان تشنه ی خون من و من تشنه ی مرگ
زهر شیرین من ! ای یار منافق با من !

تا کنون هیچ نسیمی نوزیده ست به لطف
بعد از این هم نوزد باد موافق با من

باش تا با نظر بخت مطابق باشم
گر چه یک عمر نبوده ست مطابق با من

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲
دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است
چه کرده‌ای که ز بود و نبودت آزرده است

به عکس‌های خودم خیره‌ام، کدام منم؟
زمانه، خاطره‌های مرا کجا برده است

چه غم که بگذرد از دشت لاله‌ها توفان
که مرگ، دل‌خوشی غنچه‌های پژمرده است

اگر سقوط بهای بلندپروازی‌ست
پرنده‌ی دل من بی‌سبب زمین خورده است

از این به بعد به رویم در قفس مگشای
چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است؟
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ!!

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گلها را

خیانت قصۀ تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریّون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرزلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ‌کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سَرِ گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه‌ی عاشقی ما سروسامان نگرفت

هر چه در تجربه‌ی عشق سَرَم خورد زمین
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری‌ست
قصه‎ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲
گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست

بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست

زورق ِ  آواره ! در  زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان
این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست

ما رعیت ها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنـگ  از  کــــوه  بالا  رفتنت  بیهوده  است
از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ!
جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲
تصــور کن بهاری را که از دست تــو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیـــچ زلف مــوج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیـــر خطا  آرام بنشین  و  مگیـر از خـــود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود بـــا خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگـــی آسمانــی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۲
معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم! بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است!
داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست؛
این سر آشفته و این قلب نا خرسند چیست؟

چند روز از عمر گل های بهاری مانده است
ارزش جان کندن گل ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۲
به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۲
درخت «باور» من برگ و بار و سایه ندارد
«دروغ» هرچه که باشد، اساس و پایه ندارد

چه باوری‌ست که چون «کوزه شکسته» در آتش
برای شعله شدن هم خمیرمایه ندارد

چنین که یافته ام دشمن حقیقی خود را
دلم به غیر «خود» از هیچ‌کس گلایه ندارد

به استخاره سراغ از دلم مگیر که عمری‌ست
کتابی ام که به غیر از عذاب، آیه ندارد

برای صحبت آیینه‌ها به سنگ بیندیش
صریح باش، که دل طاقت کنایه ندارد

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست
ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

از غربت‌ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو
حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
مرا بازیچـه‌ خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
کـــه این دیوانــه پرپر می‌کند یک روز گـــل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چـــه  آســــان  ننگ می‌خوانند  نیرنگ  زلیخــــا  را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چـــرا آشفته می‌خواهی خدایــا خاطر ما را

نمی‌دانم چـــه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کردبا ما عشق؟پرسیدیم و خندیدی
فقــــط با پاسخت پیچیـده‌تر کــــردی معمــــا را

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲
همچنان وعده ی بخشایش شاهنشاهش
می‌کشد گمشدگان را به زیارتگاهش

نه در آیینه فهم است؛ نه در شیشه وهم
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش

به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسیده است به جز دلهره جانکاهش

از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟

کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟
خسته‌ام مثل درختی که از آذر ماهش

باز برگرد به دلتنگی قبل از باران
سوره توبه رسیده است به بسم الله اش
شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۲
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد ، دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش ، با معنای عشق
آشنایم کن ، ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است ، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این"هست و نیست"کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی با خبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذارگفتگو به زبان هنر شود

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این"هست و نیست"کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی با خبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذارگفتگو به زبان هنر شود

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
همراه بسیار است اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست

دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است اما «آدمی» نیست

آن قله قافی که می گویند عشق است
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم
به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم

اگر پرنده مرا آفریده اند چرا
قفس بسازم و در بند آشیان باشم

اگرچه ریشه در این دشت بسته ام، باید
به جای خاک گرفتار آسمان باشم

من از نزاع دلم با خودم خبر دارم
چگونه با دو  ستم پیشه مهربان باشم

نه او به خاطر من می تواند این باشد
نه من به خاطر او می توانم آن باشم

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
بهار پشت زمستان بهار پشت بهار
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار

نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو
نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار

اگر به شهر روی طعنه های رهگذران
اگر به خانه بمانی غم در و دیوار

نمانده است تو را در کنار همراهی
که دوستان تو را میخرند با دینار

نه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکنده
که جمع کردنشان در کنار هم دشوار

به صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اند
به جنگشان که بخوانی نشسته اند کنار

تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا
رعیت است که تشویش دارد از دربار

کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
امروز هم به رخوت بی بادگی گذشت

آری گذشت مستی دلدادگی گذشت

در آتش خیال تو با خود قدم زدم
دوران عاشقی به همین سادگی گذشت

میدانم ای فرشته که باور نمی کنی
شب های قصه گویی و شهزادگی گذشت

روزی ز چشم مردم و روزی ز چشم تو!
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت

شرمنده توایم و سرافراز از این که عمر
-گردین نداشتیم- به آزادگی گذشت

شعر از: فاضل نظری
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست

چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست

به جرم عشق تو باشد که آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست

گل سپیده به دشت سپید می روید
سپیدبختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

شعر از: فاضل نظری