من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارمکه هر چه زهر به خود می دهم نمی میرممن و تو آتش و اشکیم در دل یک شمعبه سرنوشت تو وابسته است تقدیرمبه دام زلف بلندت دچار و سردرگمممرا جدا مکن از حلقه های زنجیرمدرخت سوخته ای در کنار رودم مناگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم..
سهم پیمانه ی دیوانه و فرزانه یکی ستبگذر از مسئله ی عاقل و عاشق با مندشمنان تشنه ی خون من و من تشنه ی مرگزهر شیرین من ! ای یار منافق با من !تا کنون هیچ نسیمی نوزیده ست به لطفبعد از این هم نوزد باد موافق با منباش تا با نظر بخت مطابق باشمگر چه یک عمر نبوده ست مطابق با من
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است؟ گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ!!
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو! اکنون تو ز من دلزدهای! من ز تو دلتنگ
شبی در پیـــچ زلف مــوج در موجت تماشا کننسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفتمزن تیـــر خطا آرام بنشین و مگیـر از خـــودتماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفتهمیشه رود بـــا خود میوه غلتان نخواهد داشتبه دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفتبه مرگـــی آسمانــی فکر کن محکم قدم برداربه حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است!داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست؛این سر آشفته و این قلب نا خرسند چیست؟چند روز از عمر گل های بهاری مانده استارزش جان کندن گل ها در این یک چند چیست؟از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویشچاره ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریزحاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرمبر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوستناراضی ام، امّا گله ای از تو ندارم
در سینه ام آویخته دستی قفسی راتا حبس نفس های خودم را بشمارم
از غربتام آنقدر بگویم که پس از توحتّی ننشسته ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روزروزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشتیک بار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دارتا دست خداحافظی اش را بفشارم...
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست این"هست و نیست"کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درد دل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند دیگر قرار نیست کسی با خبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است بگذارگفتگو به زبان هنر شود
آری گذشت مستی دلدادگی گذشتدر آتش خیال تو با خود قدم زدمدوران عاشقی به همین سادگی گذشتمیدانم ای فرشته که باور نمی کنیشب های قصه گویی و شهزادگی گذشتروزی ز چشم مردم و روزی ز چشم تو!عمر مرا ببین که به افتادگی گذشتشرمنده توایم و سرافراز از این که عمر-گردین نداشتیم- به آزادگی گذشت