پشتیبانی

کافه شعر ترنج | مژگان عباسلو
   
 
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲
در کاهدان گشتی که سوزن پس بگیری؟
از شعله‌های عشق خرمن پس بگیری؟

من کوه صبرم از تو اما آه کافی‌ست
تا در تمام سال بهمن پس بگیری

در کوره‌‌ی خودسوزی من ضربه‌ها خورد
تا جای دل یک تکه آهن پس بگیری

تو می‌توانی پنجره فولاد باشی
باید خودت را از تبرزن پس بگیری

من ریشه‌هایم در سراب عشق خشکید
چیزی ندارم تا تو از من پس بگیری

نگارنده : حمید
جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲
در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه...
کم کند


نگارنده : حمید
شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲
در چشم باد، لاله فقط پرپرش خوش است
خورشیدِ روز واقعه، خاکسترش خوش است

از باغ‌ها شنیده‌ام این را که عطر یاس
گاهی نه پشت پنجره، لای دَرَش خوش است

دریا همیشه حاصل امواج کوچک است
یعنی علی به بودن ِ با اصغرش خوش است

در راه عشق دل نسپر! سرسپرده باش!
حتا حسین پیش خدا بی‌سَرَش خوش است

جایی که آب هم‌سفر ماه می‌شود
دل‌ها به آب نه که به آب‌آورش خوش است

جایی که پیش‌مرگِ پدر می‌شود پسر
اولاد هم نبیره‌ی پیغمبرش خوش است

عالم شبیه آن لب و دندان ندیده است
لبخند هم میانه‌ی تشتِ زَرَش خوش است

از خون سرخ اوست که تاریخ زنده است
این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است:

اندوه بی‌شمار ِ پسر را گریستن
بر شانه‌های مرتعش ِ مادرش خوش است

از ماه‌های سال «محرم» که محشر است
از روزهای سال ولی «محشر»ش خوش است!

نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲
بیزارم از این وهم تکراری
این خواب‌دیدن حین بیداری

نه می‌کُشی، نه رو به بهبودی
ای خاطراتت خنجری کاری!

ای هرچه بود از من به غارت برد!
تو با مغول‌ها نسبتی داری؟

از آرزوی دیدنت سیرم
از تشنگی تنها به دیداری…

بعد از تو روز خوش ندیدم، تو
آقامحمدخان قاجاری!

نگارنده : حمید
یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟
چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟!

مگر سرنوشت منی اینقدَر
غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟

مرا دوست داری ولی تا کجا؟
مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم…
جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

تو هم مثل باران که نفرین شده‌ست
بیایی زیادی، نیایی کمی

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلی‌ست
بگو باز باران! بگو نم‌نمی……

نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
من از تبار تیشه‌ام ، با من غمی هست
در ریشه‌ام احساس درد مبهمی هست

بـر گیسوانـم  بـوسـه زد  روزی خداوند
در سرنوشتم راه پر پیچ و خمی هست

وقتی مرا با خاک یکسان خواست، یعنی
در نقشــه‌ی جغرافیــای من بمی هست

سهــم من از شادی شبیه آفتـاب است
او هم نمی‌داند که حتا شبنمی هست!

جز زخم، این دنیا نخوردم تلخ و شیرین
آیا  در آن دنیـــا امید مرهمــی هست؟

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟
دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم
به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

نگارنده : حمید
جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۲
سفر، بهانهی عاشقهاست برای دور شدن گاهی
همیشه فاصله هم بد نیست، کمی صبور شدن گاهی…

میان بیشهی این نزدیک، اگرچه ببر فراوان است
برای آهوی دور از جفت ولی جسور شدن گاهی…

چه بوی پیرهنی وقتی تو را دوباره نخواهم دید
چه اتفاق خوشایندیست، ببین که کور شدن گاهی

خیال کن که من آن ماهی، خیال کن که من آن ماهم
که دل زدهست به دریایت به شوق تور شدن گاهی

چهجور با تو شدم عاشق، چهجور از تو شدم سرشار
دلم به هرچه اگر خوش نیست، به این چهجور شدن گاهی

نگارنده : حمید
شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲
چشمها – پنجره‌های تو – تأمل دارند
فصل پاییز هــم آن منظره‌‌‌ها گل دارند

ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همــه در گردش چشــم تــو تعادل دارند!

تا غمت خار گلــو هست، گلــوبند چرا؟
کشته‌ هایت چه نیازی به تجمل دارند؟!

همه‌ جا مرتع گرگ است، به امید که‌ اند
میش‌ هایم کــه تــه چشم تو آغل دارند؟

برگ با ریزش بـی‌وقفه به من می‌گوید:
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند

هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همـــه تا دامنــــه‌ ی کــــوه تحمــــــل دارند

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲
می‌خواهمت اگرچه دلم با تو صاف نیست
بین غریبه‌هاست که هیچ اختلاف نیست

برگرد پیش از آن‌که از این دیرتر شود
این درّه است بین من و تو ، شکاف نیست

گنجشک کوچکی که تو سیمرغ خواستی
در مشت توست ، آن‌ طرف کوه قاف نیست

بگذار تا مقابل روی تو بگذرم
جایی که در مقابله امکان لاف نیست

تا چشم تو خلاف لبت حرف می‌زند
حظی‌ست در سکوت که در اعتراف نیست

برگرد مثل بارش باران به خانه‌ام
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۲
امشب كسی به  سيب دلم  ناخنک زده  است!
بر زخمــــهای كهنــــه ی  قلبــم نمک زده است!

اين غــــم نمی رود بـــــه خدا از دلـــم، مخواه!
خون است اینکه بر جگر ِ من شتک زده است

قصـــدم گلايــــه نيست، خودت جـــای من، ببين
ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلک زده است!

امـــــروز هــــم گذشت و دلت ميهمان نشد
بر سفره ای كه نان دعايش كپک زده است!

هرشب من -آن غريبه كه باور نمی كند
نامرد روزگار، به او هـم كلک زده است-

دارد بــــه باد مــــی سپرد ایـــــن پيــــــــام را:
سيب دلم برای تو ای دوست، لک زده است!
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۱
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

***
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…