پشتیبانی

کافه شعر ترنج | فروردین ۱۳۹۵
   
 
نگارنده : حمید
شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۵
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست ؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی‌شود؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی تمام غزل‌ها معلق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
اولین بار تو را در ته فنجان دیدم
#فالِ من بودی و چون ماه، درخشان دیدم

بعد یک عمر که طی گشته به دلتنگی ها
گوئیا آنچه دلم خواسته بود آن دیدم

کافه و پنجره ای باز و نسیمی دلچسب
در #خیالم سرِ #زلفِ تو #پریشان دیدم

موج میزد نگهت بر دلم از سمتِ افق
چشم های تو چو دریای خروشان دیدم

می تراوید ز اجزاء وجودم همه شعر
قهوه ی چشمِ تو را مست و غزلخوان دیدم

بودی اندر کف و گویی که جهان از من بود
خویش را پیشِ تو سرگشته و حیران دیدم

آمدی پای نهادی به کویرِ دلِ من
و به یُمنِ قَدمت بارشِ باران دیدم

تو همان نقطه ی اوجِ همه آمالِ منی
که بسی در پیِ تو، من غم دوران دیدم

تو به هر بیتِ دلم شاه نشینِ غزلی
که تو را مطلعِ هر شعر، به دیوان دیدم

دل به دریا زده ام، باش و مگو از رفتن
که پی ساحلِ تو، هجمه ی طوفان دیدم

شعر از: مهدی امیری
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۵
#دو سه #شب پیش غریبانه دعایی کردم
تا سحر گریه از اندوه جدایی کردم

آسمان ,ماه,زمین ,رقص کبوتر, خورشید...
همه را نذر نگاه تو _خدایی_کردم

من کجا؟قبله ی چشمان شرر بار کجا؟
باز در چشم چرانی چه خطایی کردم!!

گفتم امشب نخرم ناز نگاهت را _نه_
وای بر من !که چنین یاوه سرایی کردم

من به یاد تو و تو فارغی از یادم , آه...
عفو کن گر که چنین چون و چرایی کردم

تو که دنیای پر از صلح منی زیبایم
با خیال تو من احساس رهایی #کردم

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
گاهی
ما عکس ها را می سوزانیم...
و گاهی
عکس ها ما را..!

شعر از: عباس صفاری
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
 صبحِ بي تو
رنگِ بعد از ظهر يک آدينه دارد

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
عشوه کن! اعجاز را در سحر و جادویت بریز
زخمــی ام کن! شوکران در نوشدارویت بریز

نوزده سال است در من لشکری مبهوت توست
پس  فنون  رزم  را  در  طرح  ابرویت  بریز

میرعمادی را دچار خط لب هایت کن و
راز نستعلیق  را  در  پیچش مویت بریز

گیسوانت را پریشان کن میان شعرهام
قرن ها شعر دری از لای گیسویت بریز

جنگل بیچاره در پای غرورت سوخت...شیر!
پس  غرورت  را  به  پای  بچه  آهویت  بریز

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
گاهی

به آخرین

پیراهنم فکر می کنم

که مرگ

در آن رخ می دهد

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
دلم گرفته شبیه کسی که پیش خودش
به این نتیجه رسیده کمی زیادی بود
شبیه دانشجویی که فحش خورده فقط
به جرم اینکه چرا احمدی نژادی بود

به رای اکثر آرا مرا وتو کردند
توافقی که بدون سند شکسته شدم
دلم پر است از چند تا نماینده
شبیه مجلسی ام که به توپ بسته شدم

دلم گرفته و عین خیال دایره نیست
درست  جا ماندم زیر نقطه ی پرگار
دلم گرفته و پاسخ نمیدهد احدی
دلم گرفته شبیه سوال مساله دار

سران این وری و آن وری علیه  من اند
عجیب منتظر انقلاب دیگری ام
که چشم می بندم خواب فتنه می بینم
که پخش زنده تر از اشک های رهبری ام

دلم گرفته و افسوس ... آبرو ... افسوس
شبیه تکه یخی توی جمع آب شدم
شبیه شیطنت شهروند های مریض
علیه یک احمق، بی شناخت،... مثل خودم

که بی قرار  توام مثل گاو مشت حسن
به من اجازه بده شهر را طویله کنم
خودت که میدانی، مثل کرم آرامم
ولی خدا نکند موقعی که پیله کنم...

به من اجازه  بده  گور خویش را ببرم
شبیه تهمت های بزرگ پشت سرم



قبول دارم قدری زیاد کش دادم
در آستین خودم مار پرورش دادم

که فیلم زندگی ام یک پلان سوخته بود
شبیه آش نخورده، دهان سوخته بود

شبیه به جسد موش زیر یک تختم
عزیز از تو چه پنهان هنوز بدبختم

شبیه گرد و غباری که روی پیکر من...
جنازه ای شده ام ...آخ...خاک بر سر من

قماربازی که  نذر کرد... باز نبرد
که قبل سن بلوغش شکست عشقی خورد

دروغ بعضی ها که حروف ربط شده
چه حرف ها نزدم در صدای ضبط شده

حماقتی که وسط میکشید پایت را
و پخش میکرد آن شب شماره هایت را

کمی نگاه به دور و برم نمی کردم
به: شهروندی که... فکرهم نمی کردم

دروغ میگفت و قلب پر تلاطم داشت
به: شهروندی که واقعا توهم داشت

دلم بزرگتر از آنچه می تکانی بود
به: شهروندی که واقعا روانی بود

تمام تهمت ها را خیال کردم رفت...
و شهروندان را هم حلال کردم رفت

خیال کن حکمت بود، اعتراض نکن
و سفره های دلت را زیاد باز نکن
.
نوار قلب سگی روی دور گیجی شد
و رفت و عاشق یک دختر بسیجی شد



چه خوب فهمیدی اینکه اشتباه شده
که بخت من مثل چادرت سیاه شده

کسی که غم هایش را هنوز ترک نکرد
کسی بجز تو مرا بی اجازه درک نکرد

رفیق شیطنت گله کار گرگ نبود
کسی بجز تو چنین دختری بزرگ نبود

مرا ببخش که اینگونه آدم آهنی ام
که من ظریف تر از آنچه حدس میزنی ام

چقدر خیره بمانم به عکس روی اپن
چقدر گیر کنم بین فاضل و ژلوفن

چقدر آخر نقاشی ات ولو شده ام
مرا ببخش که اینقدر تابلو شده ام

بریز پیکی تا گور خویش راببرم
که امشب از همه ی عمر لنگرودترم

سلامتی رفیقی که برنگشت بزن
بزن سلامتی بچه های رشت، بزن

شبیه دشنه در آغوش دیس پشت منی
به رغم این همه حرف و حدیث پشت منی

فرار میکنم از ملتی معطل ما
کتابخانه ی ملی قرار اول ما

کمی نمیخندی تا که خوب دل ببری
و بعد می گویی: جز شما من از پسری...

و بعد میروی و چشم شهر بر راهت
درخت ها و حسودی به قد کوتاهت

مرور میکنم از دور لحن گرمت را
و احتمالا انگشت های نرمت را

به چشم هات، به ابروی برنداشته ات
اگر غلط نکنم موی تل گذاشته ات
↕️
که غصه های خودم یک طرف، از آن بدتر
که غصه های تو هم غصه های من بودند

رفیق باور کن خودکشی حرام نبود
اگر مراجع تقلید جای من بودند