پشتیبانی

کافه شعر ترنج | امید صباغ نو
   
 
نگارنده : حمید
جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۲
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چنــد  ساعت  شده  از  زندگیــــم  بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این  قافیــه ها  گــم  شده  و در به درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر  عشـــق   بسوزد  کـــه  درآمد  پدرم

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک
کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگیم بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه ها گم شده و در به درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

بی تو دنیا به درک ، بی تو جهنم به درک
کفر مطلق شده ام دایره ای بی وترم

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تو، من به تو نزدیک ترم

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۲
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبود

بی شک اگر که خلق نمی شد "گناهِ عشق"
دیگر خدا به فکرِ "شبِ امتحان" نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود

اینجا تمامِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!

لیلا فقط به خاطرِ مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغلِ ما نمی گذشت
اغراقِ شاعرانه اگر بارِمان نبود

گشتم،نبود،نیست... تو هم بیشتر نگرد!
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود

دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ زنی در میان نبود!

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۲
افتاده راه طالع تارم به «هیچ کس»!
دیدی وفـــا نکرد بهارَم به هیچ کس؟

تــو رفته ای ، دلیل ندارد بیــــان شود
جای دقیق ِ سنگ مزارم به هیچ کس

دیگر مسیر ِ طی شده فرقی نمی کند
وقتی رسیده ریل قطارم به هیـچ کس!

با این کـــه خاطر تـــو برایـم عزیز بود
افسوس! اعتماد ندارم به هیچ کس

فهمیده ام که غیر خدا عاشقی خطاست
یعنـــی مبـــاد دل بسپارم بــه هیـــچ کس

با بی وفایی ات بـه نتیجه رسیده ام:
دیگر محلّ سگ نگذارم به هیچ کس!

این شــعر، آخـرین غــزلِ من برای توست
تقدیم شد به دار و ندارم، به «هیچ کس»

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۲
به مُردادی ترین گرما قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!

حسودی می کند دستم به لبهایی که بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!

تنم از عطر آغوشِ تو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم

نظام آفرینش ناگهان بر عکس شد، دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!

گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُلِ گلدون من..." جا باز کرده توی آهنگم!

بَدَم می آید از اینقدر تنهایی... وَ دلشوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!

 فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟
 دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!

 تو تقصیری نداری، من زیادی عاشقت هستم
 همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!

همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۲
بخواب راحت و آسوده ، حال من خوب است
و فکر کن به همین که دل من از چوب است

هوای گریه ندارم ، دلم که تنگ تو نیست
اگرچه گوشه ی چشمم دوباره مرطوب است

همیشه دلهره ای در وجود من جاری است
برای این که وجودم کریه و معیوب است !

نیا به دیدن من ، انتظار چیز خوشی است
چرا که سهم من از عشق ، صبر ایوب است

صدای زمزمه ی تو درون گوش من است
" که بی قراری عاشق ، قشنگ و مرغوب است " !

دروغ پشت سر هم نوشته شد به خدا
فرشته گفته دماغ دراز مطلوب است

تمام آن چه که گفتم بیا و باور کن
نترس از من ِ دیوانه ، حال من خوب است

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
جای تعجّب است که مردُم عوض شدند-یعنی که دین به قیمتِ دنیا نمی خرند!
دیگر پیازِ "عَکّه" ی جعلی نمی خورند-در گوشه ی بهشت که ویلا نمی خرند!

مردُم به جای "حیّ علی بهترین عمل"، در وهمِ سودِ "بانکِ دغل" غوطه ور شدند
جنس ات اگر صداقت و خوبیست پس نیا! چیزی ازین قماش درین جا نمی خرند!

در "Fast Food" عُقده ی ناپخته می جَوَند! روی چراغ های خطر راه می روند
"نوشابه های سرد" گوارایشان شده- یک جرعه از نجابتِ دریا نمی خرند!

معیار عشق های زمین فرق کرده است- "ماشین حساب" همدمِ معشوقه ها شدست
در "بورسِ  شهر" قیمتِ عشقت مشخّص است- یا می خرند قلبِ تو را ... یا نمی خرند!

تا می کُنم تمامِ غزل های خویش را ، همراه این "کلاغَکِ عشق" تهِ قفس-
در پایتختِ بی کسی ام داد می زنم :"فالم حقیقت است" [نه! امّا نمی خرند]!

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
بدون تو چه کنم خلوت خیابان را
شلوغ کرده ترافیک غصه میدان را

دوباره گله ای از ابرهای رم کرده
رسانده اند به چشمم مجال باران را

درست اول اردی جهنم مرموز
به روی دست دلم ریختی زمستان را!

بدون آن که بفهمم، شدم گرفتارت!
و بین مان حس کردم حضور شیطان را

شبیه سرو، شدی سایه بان روی سرم
که سست تر بکنی رشته های ایمان را

دو چشم نافذ تُرکی بهانه ی خوبی ست
دوباره زنده کند این وجود ویران را

همین که طعم لبت ریخت بر لب فنجان
نشد که وصف کنم طعم چای و قلیان را

دلت جزیره ی بکری میان دریاهاست
که تاکنون نچشیده ست رد انسان را

ومن شبیه کریستف کلمب آمده ام
مگر که فتح کنم گوشه گوشه ی آن را

و بعد نام جزیره به نام من بشود
که دورتر کنم از خود، عذاب وجدان را

به جای دکمه ی پیراهن تو بنشینم
و بازگو نکنم راز گنج پنهان را

که دست راهزن بدقواره ای نَبَرد
نگین روشن انگشتر سلیمان را

همین که حلقه شود دور گردنم دستت
رها نمی کنم آغوش تنگ زندان را!

بخواب، تا در گوش تو زمزمه بکنم
تمام همهمه ی پایتخت ایران را

بدون تو فقط این فکرهای لعنتی اند
که می برند به خلسه، من پریشان را

همیشه منتظر سوژه بود دوربینت
بگیر پرتره ی این خیال عریان را!

سه شنبه است و من... گریه می کنم بی تو
دوباره سیل گرفته است شهر طهران را

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم!
اگــرچــه زهــر می ریزیــم تــــوی استکانِ هم!

همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم
ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم

هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم
که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح
فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!

قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم

چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم

برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!
کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم

سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!

گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۲
در استکان من غزلی تازه دم بریز
مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز

هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام
از آتش دلت ســــــــــــــــر خاکسترم بریز

گیرایی نگاه تـــــــــو در حد الکل است
در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز

وقتی غرور مرد غزل توی دست توست
با این سلاح نظم جهان را به هم بریز

بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کـــــــــــــــن
هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز

لطفا اگر کلافه شدی از حضــــــــور من
بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۲
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کنـــار تــــو  قدم  مــــی زدم  و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
.
.
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۲
درون شعـــــــر فراز و نشيب ممنوع است!
و حـرفــهاي عجيـب و غريـب ممنوع است!

من آدمم! و تو حواي مــــــــــــــاجراي مني....
تمام حرف تو اين شد كه سيب ممنوع است!

هميشه در غزلـــــم عاشقانه گردش كن
بيا و عشق من شو ـفريـب ممنوع است !

بيا كـــــــــــــــه تا نكشي با نبودنت دل مرا
مسيح قصه كه باشم صليب ممنوع است!

تمام دار و ندارم ، همين غــــــزل يعني
فداي چشم تو بانو !نهيب ممنوع است!

بيا كه خارج از اين شعر عاشقي بكنيم
درون شعر فراز و نشيب ممنوع است !
شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۲
در من نویدِ جنگِ غــم انگیزِ دیگریست
در چشم هام جراتِ چنگیز دیگریست

جنگِ میان ما دو نفر کشته می دهد
وقتی کـه دستهات گلاویز دیگریست

فهمیده ام که داغِ جنوب از وجود توست
اهواز بـــی حضـور ِ تــــو، تبریزِ دیگریست

با نخل های شهر شما شرط بسته ام
پشت خزان طی شده پاییز دیگریست

در دادگاه...کافـــه...تفــاوت نمی کند
وقتی خدای قصّه سرِ میزِ دیگریست

شعر از: امید صباغ نو