پشتیبانی

کافه شعر ترنج | تیر ۱۳۹۲
   
 
نگارنده : حمید
دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲
چقدر امشب بر آن هستم که از آغاز بنویسم
از آن اول -تلاقی مان - دوباره باز بنویسم


از آن وقتی که پیش از من خدا را مست می کردی
« تبارک » گوی چشمت را چه بی آغاز بنویسم


طلوع خلسه ی شوقی میان رعشه ی گفتن
تو را چون ذکر می خوانم ؛ شبیه راز بنویسم


جهان را سایه ای باشم که چشم از تو بپوشاند
به جای واژه ی زیبا، تو را « اعجاز »بنویسم


تنت شرجی، رطب ؛ آغوش گرمت ساحل کارون
چقدر امشب سزاواری، تو را « اهواز » بنویسم

***
نمی خواهم کسی باشم؛ دو تا «تو» جای «ما» بنویس
قلم را باز بردار و در این ایجاز بنویسم


کمی آغوش مهمان کن به جای مقطع شعرت
خرابم کن؛ خرابم کن؛ دوباره باز بنویسم

نگارنده : حمید
دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲
میروی...
و من چه ساده به رفتنت خیره مانده ام!!
مات شده است شاه چشمانم...
با یک حرکت فیل ِ نبودنت...

شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲
با تو می مانـَم که از نـام تو دل آذیــــن شود ...
تا که شرح عشقمان یک قصـــه ی دیرین شود

آنـقَـدَر شــور از دلـم صَــــــرفِ نگــاهــت می کنم
تا تمــام تلخـی چشمـــــــان تـو شیــرین شود

آنچنـــان پـــرشـــور می رقصــم کــه از تـأثیــر آن
مـوجِ موهــــایِ تو هـــم یکـجــور آهنگــین شود

مطـمئنــم هـــــم زمــــان بـا دیــدنِ لبخـــندِ تو
چشم هــایم روبــروی هــر غمـــی رویـین شود

جالب است اینکه: فقـط کافیـست تا نام تو را
بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود

« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است
دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود!

نگارنده : حمید
دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲
رویای رود باش ، غزل در مَصَب بریز!
شط الشراب باش به شط العرب بریز –

- تا شور پارسایی ات اروند سازدش ،
دُر دَری درون خلیج ادب بریز !

کج کج نگاه کن به من و جرعه جرعه می
از تُنگ چشمهات بر این تشنه لب بریز

اصلا بیا و فرض بکن قرن هشتم است !
یکسان به جام رند ومن و محتسب بریز !

لیلی تر از لیالی پیشین حلول کن
در من برقص و در رگ و خون و عصب بریز

عیسای من ! حواری ات از دست رفته است
یک کاسه لطف باش ، به پای طلب بریز !

آتش بگیر ! باد شو و خاک کن مرا
آب از... سَرَم ...چه یک وجب و صد وجب ! ...بریز !!

خرما پزان عشق و جنون باش و بی امان
بوسه به بوسه در دهن من رطب بریز

بگشای بند موی خودت را و ناگهان
بر روی صبح ِبالش من ، عطر ِشب بریز ...

نگارنده : حمید
یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
نیامده ای!
اما بوی عطرت
مشامم را پر کرده ازعشق!
تهرانیان را...!
آماده کردم برای استقبالت...

شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
التماست میکنم ، با عشق درگیرم نکن
من حریفش نیستم در پنجه شیرم نکن

تازگیها از تب تند جنون برخاستم
باز با دیوانگهایت زمینگیرم نکن

قهرمان آرزوهایت نبودم ، نیستم
بی سبب  در ذهن خود اینطور تصویرم نکن

مرد رویایی تو من نیستم بانوی من
با نگاه دلفریبت باز زنجیرم نکن

شاعرم با یک نگاه مست عاشق میشوم
التماست میکنم با عشق درگیرم نکن

شعر از: حسن رفعت پور
نگارنده : حمید
شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲
در خیالِ پر زدن یک عمر ، بر تنِ دیوار و در خوردیم
قفلِ در گاهی اگر وا شد ، ما به پایِ  بسته بر خوردیم

تا به سروی تکیه دادیم و ، چشممان بر آسمان افتاد
زود آبِ توبه آوردند ، تیر خوردیم و تبر خوردیم

خسته و دلگیرمان کردند ، در قفس زنجیرمان کردند
از شرابِ زندگی هر وقت ، یک پیاله، بیشتر خوردیم

نا گریز از ماندن اما نه! ما اگر سقراط هم بودیم
عاقبت یک روز می گفتند: شوکران را بی خبر خوردیم

جمع کن خر مهره هایت را ، این فریبِ  چشمه ی جادوست
قبل از آن که چشم ها باشند ، سیب را نه! ما نظر خوردیم

زندگی شاید ضیافت بود ، ما در این مهمان نوازی ها
درد را افطار کردیم و غصه ها مان را سحر خوردیم

شعر از: مجتبی کریمی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲
آرام کسی رد شده اما ضربانش
باید بنویسم غزلـی تا هیجانش…

عطر خوش نعنــای تــــو در حلـقه‌ای از دود
سرگیجه‌ی این شهر، من و نقش جهانش

آواز بیاتی و چه خوب است که یک شب
عریــــان بشوی در وسط جامـــه درانش

از روی لب توست کــه در حاشیه‌ی قم
هی شعبه زده حاج‌حسین و پسرانش

این شعـــر فقــط تاب و تب رد شدنت بـــود
چیزی که عیان است چه حاجت به بیانش

دنباله‌ی موهای تو بر صفحه‌ی کاغذ
آرام کســی رد شده امـا ضربانش…

شعر از: حسام بهرامی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
بــه دورتر برسانی ــ بـــه دورتر ببری

تمـــام بـــود ونبـــود مرا در ایــن دنیــا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری

و من تمـــام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری

سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف ...!
کـــه پیرهن بشوم تــــا مرا خبــــر ببـــری

مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
بــه خواب های درختانِِِِ بارور ببری

و بعد نامه شوم من ... چه خوب بود مرا
خودت اگــر بنویسی ــ خودت اگـــر ببری

عجیب نیست که هیزم شکن بیاشو بد
درخت اگر که تـو باشی دل از تبر ببری

دوبـــاره زوزه ی بــاد و شکستن جــــاده
چه می شود که مرا با خودت سفر ببری

نگارنده : حمید
شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲
چشمها – پنجره‌های تو – تأمل دارند
فصل پاییز هــم آن منظره‌‌‌ها گل دارند

ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همــه در گردش چشــم تــو تعادل دارند!

تا غمت خار گلــو هست، گلــوبند چرا؟
کشته‌ هایت چه نیازی به تجمل دارند؟!

همه‌ جا مرتع گرگ است، به امید که‌ اند
میش‌ هایم کــه تــه چشم تو آغل دارند؟

برگ با ریزش بـی‌وقفه به من می‌گوید:
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند

هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همـــه تا دامنــــه‌ ی کــــوه تحمــــــل دارند

نگارنده : حمید
شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲

تو...
وقتی نیستی همه جا تاریک است ...
...وقتی بیایی همه چیز سبز می شود
حتی آسمان...


شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۲
آفتاب می تابد...
گل های آفتاب گردان سر بالا میگیرند...
"من" گرم می شوم...
وقتی "تو" لبخند میزنی...
شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۲
رفته ای...
و من هنوز به قلبم فکر میکنم
نمی تپد...
اما من زنده ام...!
شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۲

چشمم وزيد آبـــی پيراهن تــــو را
حوض در آستانه ی سر رفتن تو را

سلولهای پوست من نقشه می کشند:
از شاخـــه های باکـــره گی چيدن تو را

به ثروت شيوخ عرب ميتوان فروخت
در بدترين لباس جهـــان مانکن تو را

شوقم زبانه می کشد وباز می کند
شش دکمه ی مزاحم پيراهن تو را...

انگشت من که آب لطيف نوازش است
بگذار رودخــــانه شود گـــردن تو را ـ

تا ماهيان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امـــواج پــــر تلاطم بوسيدن تـــو را

حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفيد تن تـو را

با ذره ذره ی بدنم درک می کنم
معنـــای پرحرارت زن بودن تــو را

شب ای شب قشنگ همآغوشی ام ،خدا
از روی خــانـه ام نکشد دامـــن تـــو را

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲
جام ملائک در شب خلقت به هم خورد
ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد

دور  خـدا  آن  شب  ملائک حلـــقه  بستند
او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد

در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته
دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد

حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر
درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد

همزاد من از انگبین اصفهان و
همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد

وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم
یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد

نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد
نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲
رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست
دور از تــو حتــی گریـــه کردن کاری آسان نیست!

دارم بــــه دوری از تــــو عــادت می کنم کم کم
هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست!

وقتـــی عزیــــزی نیست تـا باشد خریدارت
فرقی میان قصر مصر و چاه کنعان نیست!

مانده ست بر دیــوار قاب عکس تو هر چند
تندیسی از آقامحمدخان به کرمان نیست!

خوارزم بعد از حمله ی چنگیز خان حتی
اندازه ی من بعدِ دیدار تــــو ویران نیست!

همـــواره  مفهـــوم  عنـایت  نیست  لبـخندت
گاهی به غیر از سیل، دستآورد باران نیست!

در بستر سیلاب وقتـــی خانه می سازی
روزی اگر ویران شود تقصیر طوفان نیست

وقتی که نان کدخدا در دست میراب است
جایــی برای رحــــم او بر زیردستان نیست

راه خودت  را  کـــج  نکن  بـــا  دیدنـــم  از  دور
آهوی وحشی از پلنگ اینسان گریزان نیست!

می گردی و چشمم بـــه دنبــــال تــو می گردد
خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست

چشمم بــــه گیلاس لبت وقتی که می افتد
دیگر زبان را جرأت "لعنت به شیطان" نیست!

تو لطف شیطانــــی به آدم، سیب گندمگون!
شیطان همیشه در پی اغوای انسان نیست

گیســـو بیفشـــان بید نامجنــون من! در باد
بی گرده افشانی گلی پابنـد گلدان نیست

شاید جنـــون زیبـــاترین عقـــل جهـــــان باشد
هر کس که دیوانه ست، الزاما پریشان نیست!

هـر چند خامـــوشم ولی هرگز مپنداری
آتشفشان خفته دیگر فکر طغیان نیست

من عاشـقــم حتــی اگـر شاعر نمی بودم
اما بدون عشق، شاعر بودن آسان نیست

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲
دلم

تنها بود

تو از اینجا شروع شدی...

شعر از: افشین صالحی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲
گورم را گم میکنم...

تا حتی خودم

سر خاکم نیایم...

شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۲
و فصل رفتن او، فصل شعر و شيون بود
تمام قصه‌ي من قصه‌ي خميدن بود

و مثل زندگي من پر از جواني و عشق
و مثل مرگ پر از لحظه‌ي رسيدن بود‌‌ !

چقدر سبز شديم و كسي نمي‌دانست
كه ذره ذره‌ي ما عاشق تكيدن بود

دسيسه زير سر باد سرد پاييز است
تو برگ بودي و او عاشق وزيدن بود

و بعد زرد شديم و كسي چه مي‌دانست
قرار آخرمان تا ابد نديدن بود !

چه سرد دست تكان دادي و خداحافظ !
چه تلخ كار من از روي شاخه ديدن بود

تو كه پرنده نبودي، تو خواب مي‌ديدي
چرا وجود تو ديوانه‌ي پريدن بود ؟!

و كاش شاخه مرا هم ز خود جدا مي‌كرد
و كاش باغ پر از داغ خواب ديدن بود !

هبوط كردم و با‌هم به خاك افتاديم
و خاك فرصت سبز به‌هم رسيدن بود!

شعر از: حسین عزیزی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲

یک عمرهمه دنبال کلید بهشت می گردیم، دنبال گنج، دنبال کیمیا، دنبال راز و رمز سعادت ولی جایی دنبالش می گردیم که نیست
آنچه گنجش را توهم می کنی*** از توهم گنج را گم می کنی
خداوند به موسی فرمود محبت به خاطر من عداوت هم به خاطر من
دوست داشتن واسه خاطر خدا یعنی هر که را خدا دوست داره تو هم دوست داشته باش، یعنی ترازوی دلت بشه خدا، محبت بخاطر خدا نه واسه چشم و ابرو و خط و خال، حتی نه واسه دل خودت فقط واسه خدا اگه معیار و میزان محبت خدا باشه ، اگه قدرهم نبینی باز عمل می کنی اگه ناسپاسی هم ببینی باز عمل می کنی اونهایی که تو رفاقت وسط کار کم میارن واسه اینه که بخاطر خدا نکردن وگرنه تو این وادی هر چی بیشتر مبتلا بشی مقرب تر میشی
از کیمیای مهر تو زر گشت کوی ***من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
این کیمیا محبته باقی همه سنگلاخ و بیراه است
حالا فهمیدی قربونت برم که چرا می گن بشوی اوراق اگر همدرس مایی؟
هان؟ که علم عشق در دفتر نباشد!

طلا و مس - همایون اسعدیان

شعر از: ترنج
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
جای تعجّب است که مردُم عوض شدند-یعنی که دین به قیمتِ دنیا نمی خرند!
دیگر پیازِ "عَکّه" ی جعلی نمی خورند-در گوشه ی بهشت که ویلا نمی خرند!

مردُم به جای "حیّ علی بهترین عمل"، در وهمِ سودِ "بانکِ دغل" غوطه ور شدند
جنس ات اگر صداقت و خوبیست پس نیا! چیزی ازین قماش درین جا نمی خرند!

در "Fast Food" عُقده ی ناپخته می جَوَند! روی چراغ های خطر راه می روند
"نوشابه های سرد" گوارایشان شده- یک جرعه از نجابتِ دریا نمی خرند!

معیار عشق های زمین فرق کرده است- "ماشین حساب" همدمِ معشوقه ها شدست
در "بورسِ  شهر" قیمتِ عشقت مشخّص است- یا می خرند قلبِ تو را ... یا نمی خرند!

تا می کُنم تمامِ غزل های خویش را ، همراه این "کلاغَکِ عشق" تهِ قفس-
در پایتختِ بی کسی ام داد می زنم :"فالم حقیقت است" [نه! امّا نمی خرند]!

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات

دلــم گرفته و دنبــال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات

شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*

اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
بدون تو چه کنم خلوت خیابان را
شلوغ کرده ترافیک غصه میدان را

دوباره گله ای از ابرهای رم کرده
رسانده اند به چشمم مجال باران را

درست اول اردی جهنم مرموز
به روی دست دلم ریختی زمستان را!

بدون آن که بفهمم، شدم گرفتارت!
و بین مان حس کردم حضور شیطان را

شبیه سرو، شدی سایه بان روی سرم
که سست تر بکنی رشته های ایمان را

دو چشم نافذ تُرکی بهانه ی خوبی ست
دوباره زنده کند این وجود ویران را

همین که طعم لبت ریخت بر لب فنجان
نشد که وصف کنم طعم چای و قلیان را

دلت جزیره ی بکری میان دریاهاست
که تاکنون نچشیده ست رد انسان را

ومن شبیه کریستف کلمب آمده ام
مگر که فتح کنم گوشه گوشه ی آن را

و بعد نام جزیره به نام من بشود
که دورتر کنم از خود، عذاب وجدان را

به جای دکمه ی پیراهن تو بنشینم
و بازگو نکنم راز گنج پنهان را

که دست راهزن بدقواره ای نَبَرد
نگین روشن انگشتر سلیمان را

همین که حلقه شود دور گردنم دستت
رها نمی کنم آغوش تنگ زندان را!

بخواب، تا در گوش تو زمزمه بکنم
تمام همهمه ی پایتخت ایران را

بدون تو فقط این فکرهای لعنتی اند
که می برند به خلسه، من پریشان را

همیشه منتظر سوژه بود دوربینت
بگیر پرتره ی این خیال عریان را!

سه شنبه است و من... گریه می کنم بی تو
دوباره سیل گرفته است شهر طهران را

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
تو كیستی !
كه سفركردن از هوایت را
نمی‌توانم ...
حتی به بال‌های خیال !

نگارنده : حمید
شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
از معجزاتش این بود
که آغوشش ...
عصر جمعه نداشت !

نگارنده : حمید
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲
در تو پیامبریست
که لب هایش شفابخش روزگارند
و چشمهایش شقُ القمر آفرینش ؛
دین تو عشق است
و من مؤمن به عشق تو
و شعر های من کتاب هدایت توست
برای آنها که
در کلامشان گاهی
تازیانه می روید !

نگارنده : حمید
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲
من از خدا کــــه تـــو را آفرید ،  ممنونم
از آن که روح به جسمت دمید، ممنونم

از آن که مثل بت کوچکی تراشت داد
از آن که طــرح تنت را کشید ممنونم

تو راه میروی اندام شهر می لرزد
من از تمــام درختان بیـــد ممنونم

در این غروب ، در این روزهای تنهایـی
از اینکه عشق به دادم رسید، ممنونم

من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت
و آن کـــه آمد و او را خریـد ،  ممنونــــم

من از نگاه پریشان آن زلیخـــایی
که خواب پیرهنم را درید، ممنونم

چقدر خوب و قشنگی! چقدر زیبایی!
من از خدا کـــه تـــو را آفرید، ممنونم

نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲
تو که هستی
دنیا پر است از رنگ ها
کمرنگ که میشوی، سپید و سیاه...
نباشی سیاه میبینم...
نبودنت کور میکند...
 

شعر از: دلنوشته
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم!
اگــرچــه زهــر می ریزیــم تــــوی استکانِ هم!

همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم
ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم

هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم
که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح
فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!

قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم

چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم

برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!
کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم

سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!

گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!

شعر از: امید صباغ نو
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲
هنــــوز شـوکّه و گیجـــم ، از اتفّـاقــی که ...
و زل زدم بــه خیــالت ، در این اتــاقـــی که ...

نشسـته ام و هـــوایـــم عجیــب طوفانیـست
و پـای بـــی رمقـــــم روی باتـلاقــــــی که ...

دلم شبــیـه کبـــابیســت ، لای یـــک تـــوری
میـــــان آتــش آمـــــاده ی اجــــاقــی کـه ...

تمــــام سینـــه ی مـن را غــم تـو میخــواهـد
بـرای صیغــــه ی دائــم ، و با صــداقی که ...

بــــدون حــــقّ جــــوابـــی بــرای نـــه گفتــن
نشسته غصّـه در اینجا ، چو مرد چاقی که ...

و هست حضـــرت دلتنگــی ات به مهمـــانی
پـر از غــرور و توقّــع ، چـــو باجنـــاقــی که ...

یواشکی چو میــآیم به کوچــه تان هــر شـب
شـــدم چو ســارق بـدبخـــت قالپــاقی که...

شعر از: جواد مزنگی