پشتیبانی

کافه شعر ترنج | محمد سلمانی
   
 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲
در نگاهت  رنگ  آرامش  نمایان  می شود
آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود

آرزوهایم  همین  کاخــی  کـــه  برپا  کرده ام
زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو
دامن پرهیـــز  من  تسلیـم  شیطان  می شود

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست
گرچـه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر
یک نفر  با  خاطراتش  تیـر  باران  می شود

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۲
ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید  :
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم

نه! تو آینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود
آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود

آرزوهایم ،همین کاخی که برپا کرده ام
زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو
دامن پرهیز من تسلیم شیطان می شود

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست
گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر
یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲

زیبای من! آیینه ی تنها شدنم باش
انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی
اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش

لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه
سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش

چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار
ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش

حالا که قرار است به گرداب بیفتم
دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش

یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز
یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش

مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم
ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲

ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تــو هـــم پایان تلخـــی داری ای آغــــاز شیرینـم

ببین در فال "حافظ" خواجه با اندوه می گوید:
کـــه مـن هـم انتهـــای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من کـــه تآثیری ندارد ، هر چــه ام اینـم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
کـــه از آغـــاز ، پایان ِ تــو را در حال تمرینم

نه! تـو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تــــو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینــــم

بــرو بگـذار شاعــــر را بــــه حــال خویشتن مـاند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۲
این‌ روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو این ‌روزها کم است

اینجا کنار پنجره، تنها نشسته‌ام
در کوچه‌ای که عابر دردآشنا کم است

من دفتری پر از غزل‌ام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

بازآ ببین که بی‌تو در این شهر پرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است

اقرار می‌کنم که در اینجا بدون تو
حتا برای آه ‌کشیدن هوا کم است

دل در جواب زمزمه‌های «بمان» من
می‌گفت می‌روم که در این سینه جا کم است

غیر از خدا که‌را بپرستم ؟ تورا تورا
حس می‌کنم برای دل‌ام یک خدا کم است

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲
مرز زیبایـــی اگــــر آن سوی دنیــا برود
چشم باید به همان سو به تماشا برود

دیده از دور دو دریـــای مجـــاور با هم
چشم من می شکند پنجره را تا برود

بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده
رود اگــــر خواسته از درّه به دریـــا برود

سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد
آب می خواسته بـــا واسطه بالا برود

آی مردم...به خدا آب زلال است زلال...
بگذارید  خودش  راهِ  خودش  را  برود

کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد
یکی از این دو نفـــر باید از اینجا برود

یا که یوسف به دیار پدری برگردد
یا که با پیـرهن ِ پاره زلیخـــا برود

کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست
هرکـــه عــــاشق شده  از دهکده ی مــا برود

کوزه بر دوش سرِچشمه نیا...با این حرف
باید  از  دهکده  یک  دهکده  رسـوا بــرود

از پیراهن ِ گلدار بــه تن خواهـــی کرد
صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست
اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می شود
اولین درس دبیرستــان من چشمان توست

در بیابانی کـه خورشیدش قیامت می کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غـــزل وقتــی کـه از آیینه صحبت می شود
بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پر از هیچــم پر از کفـرم پر از شرکم ولی
نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانــی کــه صد سودابــه حیران من اند
جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!
درد من ، این درد بــی درمــان من چشمــــان توست

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲
کلبــه ام پنجــــره ای باز بـــه دریـا دارد
خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختــم آینـه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
کــه بـــه اندازه ی صد فلسفـــه معنــا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بیجایی نیست
اگـــر  آیینــــه ی  دستت  بشـــوم ، جــــا دارد

چشـــم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کـــوزه بــر دوش سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است
از همـــان وسوسه هایـــی کـــه یهـــودا دارد

عشق را با همـه شیرینـــی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بـــی قرار  آمدن ، آشفتــن و  آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش
دل  دریایـــی ام آغــــوش پذیــرا دارد

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود
عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود

«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»
سرگرمــی پرنده ی بدبخت فــــال بود

یک مرد در میــــان آیینــه ســــال ها
با یک نفر شبیه خودش در جدال بود

تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست
این حرف هـــا  همیشه  برایش  ســـوال  بــــود

از  میــــوه ی  درخت  اساطیــــری  پـــدر
سیبی رسیده بود به دستش که کال بود

از ما زبان توبه گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محــال بود

در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت
حرفـــی نمــی زنــــم بنویسید لال بــود

بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم
این مرد ، روی گردن دنیــــا وبال بود

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم
مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است

مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تـــو از سلاله ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب
دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایـــی کــه زیرآوار است

شعر از: محمد سلمانی
نگارنده : حمید
شنبه ۹ دی ۱۳۹۱
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست
 
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

شعر از: محمد سلمانی