پشتیبانی

کافه شعر ترنج | نجمه زارع
   
 
نگارنده : حمید
شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۵
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست ؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی‌شود؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی تمام غزل‌ها معلق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من
من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من
 
می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من


شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
چگونه از تو بگویم که عاشقانه نباشد؟!
شده ست چشم تو روزی پر از بهانه نباشد!؟

مرا ز عشق نترسان! خودم چشیده ام آن را
دل مرا بزن آتش کز او نشانه نباشد

در این همیشه ی شرجی، می آوری چه به روزم؟
برای وسعت چشمت اگر کرانه نباشد

چنین که می شکنی دل، بیا و حق بده این را
که دلشکسته تر از من در این زمانه نباشد …

تو ای یگانه ترینم! قبول کن ک چنینم
اثر نمی کند عشقی اگر یگانه نباشد
.
.
.
پدر رسیده به خانه و نان تازه به دستش
بیا که سهم ندارد کسی که خانه نباشد …

 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام، هنجار یادم می رود

با دلم اینگونه عادت کن، بیا، بر دل مگیر !
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود

من پر از دردم، پر از دردم، پر از دردم، ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود

راستی چندی ست می خواهم بگویم بی شمار
دوستت دارم… ولی هر بار یادم می رود …

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشت شب های تلخ و تار یادم می رود !

شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود

من پر از شور غزل های توئم، اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟

 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۲
دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت
آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست
این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-
رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست
مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲
بده به دست من این بار بیستون‌ها را
که این چون‌این به تو ثابت کنم جنون‌ها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه‌ی سطرها، ستون‌ها را

عبور، کم کن از این کوچه‌ها که می‌ترسم
بسازی  از  دل  مردم  کلکسیون‌ها را

منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خون‌ها را

میان جاده بدون تو خوب می‌فهمم
نوشته‌های غم انگیز کامیون‌ها را!

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
فضــای خانه کـــه از خنده‌های ما گــرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن بـه چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را کــــه: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیــا گنـــاه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سر ِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنـــم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
بده بـــه دست من این بار بیستونها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را

بگـــو بـــه دفتـــر تاریــــخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستونها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسـازی  از  دل  مـــردم  کلکسیونهـــا  را

منم کـــه گاه به ترک تـو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را

میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته‌های غــــم انگیز کامیونها را!

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
همین دقیقه، همین ساعت ... آفتاب، درست
کنـــار حوض، کمــی سایه داشت روز نخست

تو کنـــج باغچه، گلهای سرخ می چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست

ببیــن  چگونـه  برایت  هنـــوز  دلتنگ است
کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست

چقــدر نامــــه نوشتـــم ... دلــم پر است چقدر
امید نیست به این شعرهای ساده ی سست

دوباره نامه ی من... شهر بی وفا شده است
چــه خلوت است در این روزها اداره ی پست!

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۲
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲
دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت
آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست
این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-
رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست
مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد
شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۱
من، میز قهوه‌خانه و چایی که مدتی‌ست...
هی فکر می‌کنم به شمایی که مدتی‌ست...

«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتی‌ست...

با هر صدای قلب، تو تکرار می‌شود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...

هر روز سرفه می‌کنم اندوه شعر را
آلوده است بی‌تو هوایی که مدتی‌ست...

دیگر کلافه می‌شوم و دست می‌کشم
از این ردیف و قافیه‌هایی که مدتی‌ست...


کاغذ مچاله می‌شود و داد می‌زنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی‌ست...

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۱
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود
چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

زردند گونه‌های من و خاک می‌خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...
شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱

این شعر رو قبلاً هم گذاشتم اما الآن یه حسی مجبورم کرد دوباره بزارم

-------------------------------------------

دوباره تَش زده بر قلب نازک سیگار

هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار

 

تو طبق عادت هر روز می نویسی باز

به روی صندلیت " عشق " با نوک سیگار

 

و سرفه می کنی و یاد حرف های منی

که گفته بودم انگار با تو که سیگار ،

 

برای حنجره ات خوب نیست دست بکش

و دست می کشی از آخرین پُک سیگار

 

نه ! جای پای کسی نیست جز خودت این جا

فقط زمین و تن بی تحرک سیگار

 

کسی نمی رسد از راه ، سخت می رنجی

و می روی که ببینی تدارک سیگار

 

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست

ناگهان- دریا! -تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست

در دلم فریاد زد فرهـــاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه، هی “من عاشقت هستم” شکست

بعد ِ تو آیینه های شعر، سنگم می زدند
دل به هر آیینه، هر آیینه ای بستم شکست

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست

وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱
من را نگاه كن كه دلم شعله‌ور شود
بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل لرزه‌های توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی‌ام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی سماع تو برپا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم كنی اگر
شیراز چشم‌های تو پر شور و شر شود

«ترسم كه اشك در غم ما پرده‌در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود»

آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست كه دنیا خبر شود

دیگر سپرده‌ام به تو خود را كه زندگی
هر گونه كه تو خواستی آنگونه سر شود

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه -

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۱

دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است

تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

 

شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریاها

و این بزرگترین آرزوی لعنتی است

 

زمین چه می‌شود ... آه ای خدای جاودگر!

بگو چه در پی این کهنه‌گوی لعنتی است

 

زمان به صلح و صفا ختم می‌شود، هرچند

زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است

 

چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند

که هرچه سنگ در این سمت‌وسوی لعنتی است ...

 

چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم ... وقتی

همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

 

به خود می‌آیم از آهنگ‌های تند نوار

که باز حاکی از «I love you» لعنتی است

 

بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید

زمان، زمانه‌ی این آبروی لعنتی است

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۱

اين شعرها ديگر براي هيچ كس نيست

نه! در دلم انگار جاي هيچ كس نيست

 

آنقدر تنهايم كه حتي دردهايم

ديگر شبيهِ دردهاي هيچ كس نيست

 

حتي نفس‌هاي مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هواي هيچ كس نيست

 

دنياي مرموزي‌ست ما بايد بدانيم

كه هيچ‌كس اينجا براي هيچ‌كس نيست

 

بايد خدا هم با خودش روراست باشد

وقتي كه مي‌داند خداي هيچ‌كس نيست

 

من مي‌روم هر چند مي‌دانم كه ديگر

پشت سرم حتي دعاي هيچ‌كس نيست

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۱
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
 
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند

آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۱
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!

سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته‌ام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند
باید دوباره زاده شوم، عاری از گناه

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱
دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت

ـ ببند پنجره‌ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی‌خیال گذشت

درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره‌ی تو... لحظه‌ای که لال گذشت

ـ چه ساعتی‌ست ببخشید؟... ساده بود اما
چه‌ها که از دل تو با همین سؤال گذشت...

گذشت و رفت و به تو فکر می‌کنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱
قلبت که می‌زند، سرِ من درد می‌کند
این روزها سراسرِ من درد می‌کند

قلبت که... نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند

تحریک می‌کند عصبِ چشم‌هام را
چشمی که در برابر من درد می‌کند

شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می‌کند

هی سعی می‌کنم که تو را کیمیا کنم
هی دست‌های مسگر من درد می‌کند
...
دیر است پس چرا متولّد نمی‌شوی؟
شعر تو روی دفتر من درد می‌کند

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱
بده به دست من این بار بیستون ها را
که اینچنین به تو ثابت کنم جنون ها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستون ها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیون ها را

...منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
...تویی که دوری تو شیشه کرده خون ها را

میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته های غم انگیز کامیون ها را

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
ساعت دوِ شب است كه با چشم بي ‌رمق
چيزي نشسته‌ام بنويسم بر اين ورق

چيزي كه سال‌هاست تو آن را نگفته‌اي
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف مي‌زدي و سرخ مي‌شدي...
هر وقت مي‌نشست به پيشاني‌ات عرق...

من با زبان شاعري‌ام حرف مي‌زنم
با اين رديف و قافيه‌هاي اجق وجق

اين بار از زبان غزل كاش بشنوي
ديگر دلم به اين همه غم نيست مستحق

من رفتني شدم؛ تو زبان باز كرده‌اي!‌
آن هم فقط همين كه: برو، در پناه حق!

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱
من را نگاه كن كه دلم شعله‌ور شود
بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل لرزه‌های توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی‌ام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی سماع تو برپا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم كنی اگر
شیراز چشم‌های تو پر شور و شر شود

«ترسم كه اشك در غم ما پرده‌در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود»

آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست كه دنیا خبر شود

دیگر سپرده‌ام به تو خود را كه زندگی
هر گونه كه تو خواستی آنگونه سر شود

شعر از: نجمه زارع
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۱
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد

بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد
قبیله ام به دروغ و دغل به باد دهد

زبان سرخ و سرسبز و چند نقطه ...، مرا
دو صد کنایه و ضرب المثل به باد دهد

قفس چه دوره ی سختی ست ، می روم هرچند
مرا جسارت این راه حل به باد دهد

...

چقدر نقشه کشیدم برای زندگی ام
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد ....

شعر از: نجمه زارع