موی پیچیده در حوالی باد، گرمی ِ شانه را نمی فهمد
بوف کوری که غرق ِرویا هاست، دیر یا زود می رود ازدست
سگ ولگرد نا کجاآباد، معنی ِ خانه را نمی فهمد
کرم خاکی منزوی دیگر ، دل به آبی ِ آسمان ندهد
تا دم ِ مرگ خویش دنیای ، گنگ ِ پروانه را نمی فهمد
شاعری حرف مفت آدم هاست، جز غم و درد میوه ای ندهد
گونه ی سرخ مردم خاطی ، لطف شاهانه را نمی فهمد
آنکه خنجر نخورده بر پشتش، کوچه تاریک باشد و روشن
روبروی رفیق خود دست، سرد بیگانه را نمی فهمد
مثل آقا محمد قاجار ، تیغ در پنجه ات نمی لرزد
پدر من درآمد و چشمت ، حال دیوانه را نمی فهمد
آه از این هوای آدم کش ، آه از قهوه های قاجاری
تلخی ِواقعیتت فرقِ بین افسانه را نمی فهمد