دکمه ی واشده ی پیرهنت را نبرد
گر چه بیراهه زدن مزد هوایی شدن است
قول داده است لب شب شکنت را نیرد
می رسد تا لبه ی طاقت بی طاقتی ات
صبر کن تا که پریشان شدنت را نبرد
سیب چیده است لبت ، لب نگشایی شاید
در ودیوار شمیم دهنت را نبرد
شیطنت کرد دوچشمت که مبادا چشمی ...
عرق شرم به روی بدنت را نبرد
.
.
روبروی تو رفیق است و یا شک داری
پشت سر سوگلی ِ انجمنت را نبرد
مثل این است که ساک سفری دورو دراز
با خودش چشم به راهی زنت را نبرد
شاعری مرگ فجیعی است نباید دل بست
دزد بی شرم بیاید کفنت را نبرد