پشتیبانی

کافه شعر ترنج | آبان ۱۳۹۵
   
 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۵
بادها هر ابر را از آسمانم ميبرند
پشت پايش ابر پرباران تری می آورند

جنگلی خالی پس از يك ماه آتش سوزی ام
خاطرات سبز من حاﻻ فقط خاكسترند

بی تو مثل بره ای در باتلاق افتاده ام
هر چه سعی ام بيشتر اميدهايم كمترند !

تو كجا؟ رام كدام آهوي صحرايی شدی؟
ببر مغرور من ! آيا زخمهايت بهترند؟

من كسی ديگر سراغم را نمی گيرد ، مگر
قاصدكها گاه گاه از آسمانم بگذرند

قاصدكهايی كه از اين دور و بر رد ميشوند
گاه گاهی هم خبرهای تو را می آورند

كاش روزی هم تو از باخبرها بشنوی
شاخه ها دارند برگ تازه در می آورند

بعد برگردی ببينی بازهم سنجابها
ﻻ به ﻻی شاخه ها اينجا و آنجا می پرند

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۵
دستت را به من بده
همیشه رفتن، پا نمی خواهد
چه بسیار پاهایی که رفتن نمی دانند
دستت را به من بده
قبل از اینکه در جمجمه ام گیاه روییده باشد.

شعر از: حسین کوهی
 شب
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۵
روز ...
با کلمات روشن حرف می زند
عصر ...
با کلمات مبهم
شب ...
سخنی نمی گوید
حکم می کند...

شعر از: شمس لنگرودی