پشتیبانی

کافه شعر ترنج | نزار قبانی
   
 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۹

عهد کردم دوستت نداشته باشم
اما برابر این تصمیم بزرگ
خود را باختم
عهد کردم بازنگردم
بازگشتم
عهد کردم نمیرم از دلتنگی
مُردم
بارها عهد کردم
بارها تصمیم گرفتم بروم
یاد ندارم رفته باشم

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
اگــــر تو نبودی ...
نمیدانم هر روز برای چه کسی میــنوشتم !
هر جلوه ی زیبا
نا خودآگاه مرا یاد تو می اندازد ،
و لاجــــرم
مرا با خود به اوج میــــبرد ،
سرنگون میـــسازد ،
میخنداند و ...
میــــگریاند !
ای کاش
لااقــــل
دستم را میــــگرفتی ...
تا حــــرارت عشقم را درک کنــــی !
گــــرچه
میدانم هـــرگز نمیـــفهمی چقــدر دوستت داشتم ...
و مشکل من
این روزهـــا
همــــین است

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲
عشق
این است
که مردم
ما را با هم اشتباه بگیرند
وقتی
تلفن با تو کار دارد
من پاسخ بگویم
و اگر دوستان
به شام دعوتم کنند
تو بروی
وقتی هم
شعر عاشقانه جدیدی
از من بخوانند
تو را سپاس بگویند

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
من
رازی را پنهان نکرده ام!
قلبم کتابی است ...
که خواندنش برای تو آسان است.
من
همواره
تاریخ قلبم را می نگارم؛
از روزی که
در آن
به تو عاشق شدم !
شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۲

بگذار من برایت چای بریزم
آیا گفتم که تو را من دوست دارم ؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم
زیرا که تو آمده ای ...

و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر ، چون حضور قایق ها و خاطرات دور ...

بگذار پاره‌ای از سخن صندلی‌ها را
آن دم که به تو خوشامد می‌گویند ، برگردان کنم ...
بگذار آنچه را که از ذهن فنجان‌ها می‌گذرد
آنگاه که در فکر لبان تواند ...
و آنچه را که از خاطر قاشق‌ها و شکردان می‌گذرد ، بازگو کنم ...

بگذار تو را چون حرف تازه‌ای
بر "ا ب ج د" بیافزایم ...

خوشت آمد از چای ؟
کمی شیر نمی‌خواهی ؟
و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا می‌کنی ؟

اما من
رخسار تو را بی هیچ قندی
دوست دارم ...

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲
چشمانت کارناوال آتش بازیست  !
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد !

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۱
چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است..

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۱
همه‌ی آنهایی که مرا می‌شناسند

می‌دانند چه آدم حسودی هستم ؛
و همه‌ی آنهایی که تو را می‌شناسند ...


لعنت به همه آنهایی که تو را می‌شناسند !

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
قول‌ داده‌اَم‌،
هنگام‌ِ شنیدن‌ِ نامت‌ بی‌خیال‌ باشم‌ !
از این‌ قول‌ درگُذر !
چرا که‌ با شنیدن‌ِ نامت‌
صبرِ ایوب‌ را کم‌ دارم‌،
برای‌ فریاد نزدن‌ !

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
دوستت‌ دارم‌ُ
با تو لج‌ْبازی‌ نمی‌کنم‌ !
مانندِ کودکان‌،
سَرِ ماهی‌ها با تو قهر نخواهم‌ کرد:
ماهی‌ِ قرمز مال‌ِ تو،
ماهی‌ِ آبی‌ مال‌ِ من‌...

هر دو ماهی‌ مال‌ِ تو باشدُ
تو مال‌ِ من‌ !

دریا وُ
کشتی‌ُ
سرنشینانش‌ مال‌ِ تو باشندُ
تو مال‌ِ من‌ !
ضرر نخواهم‌ کرد !
تمام‌ِ دارُ ندارم‌ زیرِ پای‌ تو !

نه‌ چاه‌ِ نفتی‌ دارم‌ که‌ فخر بفروشم‌ُ
معشوقه‌هایم‌ در آن‌ شنا کنند،
نه‌ مانندِ آقاخان‌ ثروتمندم‌،
نه‌ جزیره‌ی‌ اوناسیس‌
ـ که‌ به‌ وسعت‌ِ یک‌ دریاست‌ ـ مال‌ِ من‌ است‌ !
من‌ شاعرم‌ُ تنها ثروتم‌
دفترِ شعرهایم‌
وَ چشمان‌ِ زیبای‌ توست‌ !

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان‌ِ زنان‌ ،
هندسه‌ی‌ حیات‌ِ مرا در هم‌ می‌ریزی‌،
پا برهنه‌ به‌ جهان‌ِ کوچکم‌ وارد می‌شوی‌،
در را می‌بندی‌ُ من‌
اعتراضی‌ نمی‌کنم‌؟
چرا تنها تو را دوست‌ می‌دارم‌ُ می‌خواهم‌؟
می‌گُذارم‌ بر مژه‌هایم‌ بنشینی‌ُ
وَرَق‌ بازی‌ کنی‌
وَ اعتراضی‌ نمی‌کنم‌؟

چرا زمان‌ را خط‌ِ باطل‌ می‌زنی‌ُ
هر حرکتی‌ را به‌ سکون‌ وامی‌داری‌؟
تمام‌ زنان‌ را می‌کشی‌ در درون‌ِ من‌
وَ اعتراضی‌ نمی‌کنم‌ !

چرا از میان‌ِ تمامی‌ِ زنان‌،
کلیدِ شهرِ مطلّایم‌ را به‌ تو می‌دهم‌؟
شهری‌ که‌ دروازه‌هایش‌
بر هر ماجراجویی‌ بسته‌ است‌
وَ هیچ‌ زنی‌
پرچمی‌ سفید را بر بُرج‌هایش‌ ندیده‌ !
به‌ سربازان‌ دستور می‌دهم‌
با مارش‌ به‌ استقبالت‌ بیایند
وَ مقابل‌ِ چشم‌ِ تمام‌ِ ساکنان‌
در میان‌ِ آوای‌ ناقوس‌ها با تو عهد می‌بندم‌ !
شاه‌ْزاده‌ی‌ تمام‌ِ زنده‌گی‌ِ من‌ !

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
وقتی‌ خُدا زنان‌ را میان‌ِ مَردان‌ قسمت‌ کرد
وَ تو را به‌ من‌ داد،
احساس‌ کردم‌ به‌ من‌ شراب‌ داده‌ وُ به‌ دیگران‌ گندم‌،
به‌ من‌ جامه‌یی‌ از حریر داده‌ وُ
به‌ دیگران‌ جامه‌یی‌ پنبه‌یی‌،
به‌ من‌ گُل‌ داده‌ وُ به‌ آنان‌ شاخه‌یی‌ بی‌برگ‌...
وقتی‌ خُدا تو را به‌ من‌ شناساند،
گفتم‌ نامه‌یی‌ برایش‌ خواهم‌ نوشت‌ !
بر برگ‌هایی‌ آبی‌،
خیس‌ از اشک‌هایی‌ آبی‌
وَ در پاکتی‌ آبی‌ !
می‌خواستم‌ به‌ خاطرِ انتخابش‌
از او تشکر کنم‌ !
او ـ آن‌گونه‌ که‌ می‌گویند ـ
هیچ‌ نامه‌یی‌ را نمی‌پذیرد، مگر نامه‌ی‌ عشق‌ !

وقتی‌ جواب‌ گرفتم‌ُ
برگشتم‌ تا تو را
مانندِ ماگنولیایی‌ در دست‌ بگیرم‌،
به‌ دستان‌ِ خُدا بوسه‌ زدم‌ !
بوسیدم‌ ماه‌ را وُ ستاره‌ها را،
کوه‌ُ دشت‌ را، بال‌ِ پرنده‌گان‌ُ ابرهای‌ عظیم‌ را
وَ ابرهایی‌ را که‌ هنوز به‌ مدرسه‌ می‌رفتند...
بوسیدم‌ جزایرِ کوچک‌ِ نقشه‌ وُ
جزایری‌ را که‌ از حافظه‌ی‌ نقشه‌ جا اُفتاده‌ بودند...
بوسیدم‌ شانه‌ی‌ موی‌ُ آینه‌ی‌ تو را
وَ کبوتران‌ِ سفیدی‌
که‌ جهازِ عروسی‌اَت‌ را بر بال‌های‌ خود می‌بُردند !

شعر از: نزار قبانی
نگارنده : حمید
شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۰

که چگونه قلبم را تکه نانی گردانم

تا انسان از آن سیر گردد

هر آنکه بیاموزدم

که چگونه رنج را از بین دفتر شعرم

و از دهان فقرا پاک کنم

هر آنکه بیاموزدم

که چگونه سادگی پیشه کنم

همچو علف

همچو آب

هر آنکه بیاموزدم

واژه ای برگزینم بیانگر:

جوش و خروش کودکان

و حس و حال  پاکدلان

هر آنکه بیاموزدم :

شعر، نامه عشقی است که برای انسان می نویسیمش

و شعری نیست که به انسان توجهی نداشته باشد

هر آنکه در تعریف شعر چنین حکمتی بیاموزدم

تا ابد بنده اویم

شعر از: نزار قبانی