پشتیبانی

کافه شعر ترنج | محمدعلی بهمنی
   
 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۵
آسمانها گله دارند؛ زما سیر شدید
بس که بر خاک نشستید زمین گیر شدید

پی اکسیر بریدید ز گهواره تان
وایتان باد، نجستید و چنین پیر شدید

سر آن ” بار امانت ” چه بلا آوردید
که به جرمش همه مستوجب زنجیر شدید

هر چه دفتر، ورقی بود به توصیف شما
یادتان رفته که با دست که تحریر شدید

همه جان و همه احساس رهاتان کردیم
چه گذشته است؟ به بی روحی تصویر شدید

صورتی مانده از آن سیرت و آن هم بی اصل
بس که هر آینه در آینه تکثیر شدید

دیو می رفت در این چشمه به تطهیر رسد
بر شمایان چه گذشته است که تبخیر شدید

باز هم موعظه تان راه به تاثیر نبرد
آسمانها! که به یک شعبده تسخیر شدید

ما که تبخیر شماییم، شمایان آیا
روی این خاک چه دیدید که تقطیر شدید

نگارنده : حمید
جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

من آن زلال پرستم٬ درآب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر٬ اما:
دلم خوش است که در غربت وطن بودم

نگارنده : حمید
جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار كه دندانزده غم شود ای دوست
این سیب كه نا چیده به دامان تو افتاد

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲
یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن
با زهرخندِ آینه ها رو به رو شدن

این سهم یا سزای تو، اما، جزای من
محکومِ تا همیشه ی رازِ مگو شدن

حتی به رستخیز زبان وا نمی کنم
آسوده باش نیست مرامم دو رو شدن

ده سال با دروغ تو خوش بود حالِ من
حالا چه سود می بری از راستگو شدن

ایهام و استعاره و تمثیل و نقطه چین
آسان که نیست شاعرِ چشمان او شدن

نگارنده : حمید
جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۲
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

نگارنده : حمید
شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۲
با هر بهانه در غزل هایم تو را تکرار خواهم کرد
با زنگ نام ات این سکوت آباد را آزار خواهم کرد

نام تو را تا بام دیوار بلند شهر خواهم بُرد
ز آنجا تو را بر خواب این خوش باوران آوار خواهم کرد

هر بار عزمی داشتم چیزی مرا از کار وا می داشت
اما قَسم بر نام تو آن کار را این بار خواهم کرد

دیگر نیارم طاقت دلتنگیِ دور از تو بودن را
آری ... همین فردا همین فردا تو را دیدار خواهم کرد

هرجا که باشی ، در محاق ابرها و دره ها حتا
تا دیدن ات هر راه ناهموار را ، هموار خواهم کرد

یک بار دیگر در تو ، ای آیینه ی باور نما ، خود را
می یابم و این خویشِ در تسلیم را ، انکار خواهم کرد

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲
شبانه های مرا می شود سحر باشی؟
و میشود که از این نیز خوبتر باشی ؟

تداوم من و دریا و آسمان با تو
همیشگی ست اگر هم تو رهگذر باشی

نیازمند توام مثل زخم لب بسته
خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی

غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست
ولی مباد تو این گونه شعله ور باشی

ببین چه دل خوشی ساده ای: همینم بس
که یاد من به هر اندازه مختصر باشی

چقدر دفترکم رنگ و روح می گیرد
تو در حواشی این متن هم اگر باشی

دوباره جذبه به پرواز میدهد شعرم
کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی

نگاه می کنی و من ز شوق می میرم
همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی

من عاشق خطری با توام خوشا آن روز
که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی

نگارنده : حمید
پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود

آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود

نگارنده : حمید
شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
تو كیستی !
كه سفركردن از هوایت را
نمی‌توانم ...
حتی به بال‌های خیال !

نگارنده : حمید
پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام
حتی اگر به دیده رویا ببینی ام
 
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینی ام

شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
 آماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام

این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینی ام

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینی ام

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام

نگارنده : حمید
دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها
تپش تب زده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
با همـــه بی ســــرو سامانــیم
باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویـــران شدنی آنی ام

آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی
عاشـــق آن لحظه ی توفانیم

دل خوش گرمای کسی نیستم
آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم

آمــــده ام باعطـــش سال ها
تا تو کمی عشــــق بنوشانیم

ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم
تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام

خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟

حرف بـــزن ابِر مرا باز کن
دیـــر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام....

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۲
با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران‌شدنی آنی‌ام

دل‌خوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام

آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوبترین حادثه می‌دانی‌ام ؟

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی‌ست که بارانی‌ام

حرف بزن حرف بزن سال‌هاست
تشنه یک صحبت طولانی‌ام

ها... به کجا می‌کشی‌ام خوب من ؟!
ها... نکشانی به پشیمانی‌ام
نگارنده : حمید
یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۱

در این زمانه ی بی هیاهوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرز علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز انا الحق نیست

کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست

به چشم تنگی نامردم زوال پرست!