پشتیبانی

کافه شعر ترنج | فرامرز عرب عامری
   
 
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
پروانـه هـا در پيـله دنيـارا نـمی فهمند
تـقـويـم هـا روز  مبـا دارا نـمی فهمند

دريا بـرای  مـردم  صحرا نشيـن دريـاست
ساحـل نشينـان قـدر دريـا را نمی فهمند

مثل همـه مـا هـم خيـال زندگـی داريـم
امـا نـمی دانـم چـرا مـا را نـمی فـهمند

هـر روز سـيبـی در مسيـر آب  می آيـد
ديگـر نيـا اين شـهر معـنا را  نمی فهمند
 
اين مردمان  مانـند اهـل كوفـه می مانند
انـدازۀ يـك چـاه مـولا  را نـمی فـهمند
 
اينجا سه سال پيـش دست دارمـان دادند
اين قوم درد اينجاست اينجا را نمی فهمند

فرسنگ ها از قيـل وقـال عاشـقی دورند
هنـد و سمـرقنـد و بـخارا را نمی فهمند

چاقـو به دسـت مـردم  هشيـار افـتاده
ديـدار يوسـف بـا زليخـا را نمی فهمند

از روز  اول بـا تـو در پـرواز دانـستـم
پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند

نگارنده : حمید
شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۲
شب یلداست شب از تو به دلگیریهاست
شب دیوانگی اغلب زنجیریهاست

شب درد است شب خاطره بارانیهاست
شب تا نیمه شب شعر و غزل خوانیهاست

کاش یک شب برسد یک شب یلدا با هم
بنشینیم زمان را به تماشا با هم ...

بنشینیم وز هم دفع ملالی بکنیم
این هم از عمر شبی باشد و حالی بکنیم

شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست

موی تو باشد و شب را به درازا بکشد
وای اگر کار منو عشق به یلدا بکشد

میشود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا با تو

میشوی از همه شهر تماشایی تر
گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر

حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها
کوه غم آمده پیشم به هم آغوشیها

نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله و مبهوت کنی

بی تماشای تو با این همه غم ها چه کنم ؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم...؟

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
این روزها چه قدر هوای تو می کنم
حتی غروب، گریه برای تو می کنم

گاهی کنار پنجره ام می نشینم و
چشمی میان کوچه، رهای تو می کنم

خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی
یاد تو، یاد مهر و وفای تو می کنم

خود نامه ای برای خودم می نویسم و
آن را همیشه پست به جای تو می کنم

وقتی که نامه می رسد از سوی من به من
می خوانم و دوباره هوای تو می کنم

نگارنده : حمید
جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲
من از خدا کــــه تـــو را آفرید ،  ممنونم
از آن که روح به جسمت دمید، ممنونم

از آن که مثل بت کوچکی تراشت داد
از آن که طــرح تنت را کشید ممنونم

تو راه میروی اندام شهر می لرزد
من از تمــام درختان بیـــد ممنونم

در این غروب ، در این روزهای تنهایـی
از اینکه عشق به دادم رسید، ممنونم

من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت
و آن کـــه آمد و او را خریـد ،  ممنونــــم

من از نگاه پریشان آن زلیخـــایی
که خواب پیرهنم را درید، ممنونم

چقدر خوب و قشنگی! چقدر زیبایی!
من از خدا کـــه تـــو را آفرید، ممنونم

نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن

عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند
عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۱
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم !

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بود
بیا که نامه‌ی اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم

به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

و خوش‌خوریم و خوش‌بگذریم و خوش باشیم
و تف به صورت انواع شیخ و شاه کنیم !!

و زنده‌زنده در آغوش هم کباب شویم
و هرچه خنده به فرهنگ مرده‌خواه کنیم

برای سرخوشی لحظه‌هات هم که شده است
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

نگارنده : حمید
سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱
رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن

گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تــــو
چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن

آرزو كردی كــــه دیگر بـــر نگـردم پیش تــــــــو
راه من، با این كه طولانی است، حرفش را نزن

عهد بستــی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خـــود را بشكنــــی
این شكستن نا مسلمانی است ، حرفش را نزن

حرف رفتن می زنی وقتی كه محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانــی است ، حرفش را نزن

نگارنده : حمید
سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱

هر روز می روم به مسیری که دیدمت

جایی که عاشقانه به جانم خریدمت

 

جایی که دیدم ای گل زیبا شکفته ای

اما برای اینکه بمانی نچیدمت

 

یادم نرفته است که چشمان خسته ام

افتاده در نگاه تو بود و ندیدمت

 

یعنی ندیدم آمده باشی برای من

اما به چشم آمده ها می کشیدمت

 

گر من خدات میشدم ای نازنین من

این  گونه با  وقار  نمی آفریدمت

 

حتی به جای این که بچینم تو را ز خاک

یک عمر عاشقانه  فقط  پروریدمت

 

دیوانه ام که با همه ی بی وفائیت

سی سال می نوشتمت و می شنیدمت

 

آری برای اینکه بدانی چه میکشم

هر روز می روم به مسیری که دیدمت