پشتیبانی

کافه شعر ترنج | اصغر عظیمی‌مهر
   
 
نگارنده : حمید
جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲
ارتباطی ساده و بی‌دردسر می‌خواستی
رازداری مطمئن از هر نظر می‌خواستی
 
عاشقی با چشم و گوش بسته منظور تو بود؟
یا غلامی گیج و لال و کور و کر می‌خواستی؟
 
بوسه نه! هم‌خوابه نه! حتی قراری ساده نه!
دفتری از خاطرات بی‌خطر می‌خواستی!
 
سنِّ من از این ادا اطوارها دیگر گذشت
مردِ کامل بودم اما تو پسر می‌خواستی
 
گفته بودم کار من عمری شبیخون بوده است
از من اما جنگ‌جویی بی‌جگر می‌خواستی
 
عذر می‌خواهم! بلانسبت! ولی با این حساب –
احتمالاً جای خاطرخواه، خر می‌خواستی!

نگارنده : حمید
یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی
من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی

نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی

این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟
پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟

سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام
رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!

تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !

من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام
می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲
هرچه گفتی سر به زیر انداختم! آخر چه شد؟
با بدی‌های تو عمری ساختم! آخر چه شد؟

حکم دل تا لازمت شد؛ من در آغاز قمار –
برگ سر را بر زمین انداختم! آخر چه شد؟

تا قراول‌ها به قصد ارزیابی آمدند
پرچم تسلیم را افراختم! آخر چه شد؟

قیمت این «جان به در بردن» غرورم بوده است!
باج را در موعدش پرداختم! آخر چه شد؟

چون سواری که به چشمش تیر زهرآگین زدند
مثل کوران من به هر سو تاختم! آخر چه شد؟

گفته بودم سنگری محکم‌تر از تسلیم نیست!
من که قبل از جنگ خود را باختم؛ آخر چه شد؟!

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد

بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد

سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد.........

نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
قهوه‌ام سر رفته، حتماً فال بر هم می‌خورد
حال تقدیرم از این اقبال بر هم می‌خورد

گر چه در این چند سال آرامشم را یافتم
مطمئنم باز هم امسال بر هم می‌خورد

حرف‌هایم را کسی غیر از خودم نشنیده است
ظاهراً در من لبانی لال بر هم می‌خورد

حال و احوال مرا غیر از خودم از کس نپرس
حال من دارد از این احوال بر هم می‌خورد

ناگهان ترکیب برخی چهره‌های دل‌نشین
گاه با یک نقطه‌ی تب‌خال بر هم می‌خورد

در زمان بدرقه با من نمی‌آید کسی
حالم از این گونه استقبال بر هم می‌خورد

حرف دل را در پیامی مختصر گفتم ولی –
هی پیامم موقع ارسال بر هم می‌خورد

نگارنده : حمید
جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲
ظاهراً هرچند می‌خندم درونم شاد نیست
باد اگر در غبغبم دیدی به جز غم‌باد نیست
 
وضع من از منظر علم روان‌کاوی بد است
مشکلات جسمی‌ام اما به ظاهر حاد نیست
 
مثل شهری جنگی‌ام که سال‌ها بعد از نبرد
بازسازی گشته اما باز هم آباد نیست
 
بستگی دارد که از « زندان» چه تعریفی کنیم
هیچ کس در هیچ جای این جهان، آزاد نیست
 
زود دانستند این دنیا تماشایی نبود
کس از آغاز تولد کور مادرزاد نیست
 
حتم دارم تا شکوه کاخ ساسانی به جاست
گوشه‌ای از چشم شیرین قسمت فرهاد نیست