پشتیبانی

کافه شعر ترنج | مهدی نژادهاشمی
   
 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
کبوتر با کبوتر باز هم با باز راضی نیست !
اگر از حال روزت دلبر طناز راضی نیست

اگر پیچیده موهایم به جور باد با پاییز 
دلم بر گرمی دست عروسک باز راضی نیست

شبیه پادشاهی مست پیروزی دراین میدان
دلت جز بر زمین افتادن سرباز راضی نیست

من و مارا جدا از هم مکن آشوب می گیرم 
خدا از دست های تفرقه انداز راضی نیست 

از این بی آبرویی دامن شیطان چه می خواهد 
که آتش هم به این حس جهنم ساز راضی نیست 

اگر از نیل چشمان تو بگریزد دل و دینم !
به پیغمبر شدن بی مستی اعجاز راضی نیست .

بگیر از تلخی فنجان قهوه چشم هایت را 
که فالم جز به مشق خواجه ی شیراز راضی نیست

خدا هم خوب می داند نداری طاقت دوری
به این چشمان لرزان پر از اغماز راضی نیست 

پریدن حرف مفت مردمان بی کس و کار است .
اگر بال و پرم بر لذت پرواز راضی نیست

نگارنده : حمید
دوشنبه ۴ آذر ۱۳۹۲
کسی از لابه لای آتش اردیجهنَّم ، در
بیاید شاید و رونق دهد بر تلَ ِ خاکستر

به ابراهیم دل خوش کرده باغ آرزوهایم
که بگذارد به روی شانه ی مرداد ماهت سر

تو از بطن اساطیر کهن الهام می گیری !؟
که بیرون می زند از آتشت ققنوس عصیانگر

مرا با چشم برزخ بین یقینن هیچ کاری نیست
تو ابرو های خود را پیش من ننداز بالاتر

تنفر دارم از چنگیز خان ِ پرهیاهویت
که بی موقع کشیده سمت احساسات من لشکر

برو با موج گندم زار گیسویت نیآشوبم
که من فرزند نوح ام در مصافت مومن ِکافر

از این آهو پرانی های چشمت سخت بیزارم
تفنگت را زمین بگذار و کز کن گوشه ی سنگر

برو بگذار راحت باشم از فکر و خیالاتت
نخواهی کرد آخر عشق مادر مرده را باور

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
 چشم های تو خانه ات آباد، درد ویرانه را نمی فهمد
موی پیچیده در حوالی باد، گرمی ِ شانه را نمی فهمد

بوف کوری که غرق ِرویا هاست، دیر یا زود می رود ازدست
سگ ولگرد نا کجاآباد، معنی ِ خانه را نمی فهمد

کرم خاکی منزوی دیگر ، دل به آبی ِ آسمان ندهد
تا دم ِ مرگ خویش دنیای ، گنگ ِ پروانه را نمی فهمد

شاعری حرف مفت آدم هاست، جز غم و درد میوه ای ندهد
گونه ی سرخ مردم خاطی ، لطف شاهانه را نمی فهمد

آنکه خنجر نخورده بر پشتش، کوچه تاریک باشد و روشن
روبروی رفیق خود دست، سرد بیگانه را نمی فهمد

مثل آقا محمد قاجار ، تیغ در پنجه ات نمی لرزد
پدر من درآمد و چشمت ، حال دیوانه را نمی فهمد

آه از این هوای آدم کش ، آه از قهوه های قاجاری
تلخی ِواقعیتت فرقِ بین افسانه را نمی فهمد

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
باد راضی شده تا عطر تنت را نبرد
دکمه ی واشده ی پیرهنت را نبرد

گر چه بیراهه زدن مزد هوایی شدن است
قول داده است لب شب شکنت را نیرد

می رسد تا لبه ی طاقت بی طاقتی ات
صبر کن تا که پریشان شدنت را نبرد

سیب چیده است لبت ، لب نگشایی شاید
در ودیوار شمیم دهنت را نبرد

شیطنت کرد دوچشمت که مبادا چشمی ...
عرق شرم به روی بدنت را نبرد
.
.
روبروی تو رفیق است و یا شک داری
پشت سر سوگلی ِ انجمنت را نبرد

مثل این است که ساک سفری دورو دراز
با خودش چشم به راهی زنت را نبرد

شاعری مرگ فجیعی است نباید دل بست
دزد بی شرم بیاید کفنت را نبرد