پشتیبانی

کافه شعر ترنج | اصغر معاذی
   
 
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲
برای پرسه زدن تا صبح...شب_ خیال تو کافی بود
دلم هوای نمردن داشت که حس و حال تو کافی بود

سکوت بود و هوای تو...فرشته ای که نجاتم داد
برای بردنم از این شب...صدای بال تو کافی بود

میان بغض و شکستن ها دلم برای تو می لرزید
که شانه های تو را کم داشت...که دستمال تو کافی بود

به جز حرارت دستانت کسی نپرسید از حالم
اگرچه خوبی حالم را فقط سوال تو کافی بود

چقدر باد که می کوبید...چراغ خلوتمان روشن
چقدر برف که می آمد....چقدر شال تو کافی بود

تمام شب که پر از ابرم...تمام شب که نمی بارم
دلم به صورت ماهت قرص...که احتمال تو کافی بود

تو خود هوای غزل بودی...لب تو بست دهانم را
برای نقطه ی پایانم همیشه خال تو کافی بود...!

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲
دارم انگار خواب می بینم...یا که بیدارم و حواسم نیست
دوستم داری و حواست هست...دوستت دارم و حواسم نیست

آسمان بر سرم خراب شده یا تویی و هوای سنگینت!؟
کاش می شد کمی نفس بکشم...زیر آوارم و حواسم نیست

"فندک"ت آتشم زد و انداخت در خیالِ عمیقِ آغوشت
باز انگشت های سردم را سوخت سیگارم و حواسم نیست

تو برایم چقدر پنجره ای...آرزوی اتاق کوچک من!!
پس هوای مرا تو داشته باش...من که دیوارم و حواسم نیست

راه افتاده اند شهر به شهر...بغض ها ابر ابر پشت سرم
بی تو از خود کجا فرار کنم!؟...زیر رگبارم و حواسم نیست

باش و با این غریبه حرف بزن...چشم های مرا تو می فهمی
گرنه با این سکوت می شکنم...حرف ها دارم و حواسم نیست

تو به خواب من آمدی...!؟ یا نه...من به خواب تو رفته ام شاید
هرچه می بوسی ام نمی شنوم...خواب و بیدارم و حواسم نیست...!

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲
برای پرسه زدن تا صبح...شب خیال تو کافی بود
دلم هوای نمردن داشت که حس و حال تو کافی بود

سکوت بود و هوای تو...فرشته ای که نجاتم داد
برای بردنم از این شب...صدای بال تو کافی بود

میان بغض و شکستن ها دلم برای تو می لرزید
که شانه های تو را کم داشت...که دستمال تو کافی بود

به جز حرارت دستانت کسی نپرسید از حالم
اگرچه خوبی حالم را فقط سوال تو کافی بود

چقدر باد که می کوبید...چراغ خلوتمان روشن...
چقدر برف که می آمد...چقدر شال تو کافی بود!

تمام شب که پر از ابرم...تمام شب که نمی بارم
دلم به صورت ماهت قرص...که احتمال تو کافی بود

تو خود، هوای غزل بودی...لب تو بست دهانم را
برای نقطه ی پایانم همیشه خال تو کافی بود...!

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۲
ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم
یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

تا صبح دسته دسته تو را سینه می زنیم
اما شب نماز تو بیدار نیستیم

عمری اگرچه تشنه ی خونخواهی توییم
در انتخاب راه تو مختار نیستیم

این دستها به دامن لطفت نمی رسند
وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

از دست مرگ، سر به سلامت نمی بریم
تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد
یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن
ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲
شبی از سمت چشمانم گذر کن راه دوری نیست
که مدت هاست از این کوچه ی خلوت عبوری نیست

همیشه در دلم چیزی شبیه شوق یک جاده ست
و غیر از یاد لبخند تو بر ذهنم خطوری نیست

قنوت شعرهایم با تو لبریز اجابت هاست
اگر نه بر گل سجاده ام عطر حضوری نیست

بزن آتش بر این پروانه تا روشن شود چشمش
سراپا شوق پرواز است و در این خانه نوری نیست

نمی دانم که دردم چیست اما خوب می دانم
که بین صخره های قلب تو سنگ صبوری نیست

بیا این دار را از شانه های خسته ام بردار
اگر در پاکی این عشق جان سوزم قصوری نیست

مسیر خلوت من حول و حوش چشم های توست
کمی پایین تر از میدان دیدت ، راه دوری نیست

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲
غمت از کودکی هم بازی دنیای من بوده
خیالت سالها هم صحبت شب های من بوده

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست
که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد
هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده

دلم خوش بود از این که دست هایت دوستم دارند
خیالم جمع...آغوشت اگر منهای من بوده

سر و سرّی اگر بوده ست...روی شانه های من
اگر یک لحظه خوابت بُرده روی پای من بوده...

و ازآن سال ها این سینه ام جای کسی جز تو
اگر بوده ست تنها این دل تنهای من بوده

نمی دانم کجا با گریه هایم می پری از خواب!؟
دلت از غصه ها خالی...که روزی جای من بوده
******
اگرچه "خان چُبان"* قصه ات بودم...نفهمیدم
که خاتونی که دل بر آب زد "سارا"ی من بوده...!


*تلفظ ترکی "خان چوپان"...دلداده ی "سارای"

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی

چند بیتی به یاد تو غمگین...چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی

من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی

من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی

با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی

کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی

شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی

بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات

دلــم گرفته و دنبــال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات

شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*

اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۲
باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست ... می گویند : بی تابم...!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح ، بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هرشب کنار سفره ، بُق کرده ست بشقابم

بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم

شب ها که پیشم نیستی ...خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا ... با "قرص" می خوابم ...!

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۲
هر چند از تو خاطرم آزرده باشد
بگذار لبخندت دلم را بُرده باشد

مثل لب دریا عطش می آورد باز
عشقی که آب از بوسه هایت خورده باشد

وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست
بگذار عشقت خنجری بر گُرده باشد

فرقی ندارد آشیانی هست یا نه
در چشم گنجشکی که جفتش مُــرده باشد

آیینه در آیینه در آیینه ها ... تو ....
نشکن ! فقط بگذار ماتم برده باشد

گاهی صدایم کن که این دیوانه ناگاه
در خواب آغوش تو جان نسپرده باشد ... !

شعر از: اصغر معاذی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲
باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست ... می گویند : بی تابم...!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح ، بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هرشب کنار سفره ، بُق کرده ست بشقابم

بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم

شب ها که پیشم نیستی ...خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا ... با "قرص" می خوابم ...!
شعر از: اصغر معاذی