پشتیبانی

کافه شعر ترنج | مهدی فرجی
   
 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
يک نگاه ساده، بيش از اين هوايى نيستم
در خودم غرقم، به فکر آشنایی نیستم

با توأم تا با منی پس با منی تا با توأم
مثل تو در قید و بندِ باوفایی نیستم

دوستت دارم... ولی بسیار از آن بیشتر
عاشقت هستم؟... نه! تا این حد فدایی نیستم !

تا که یادم بوده اهل خواهش چشم توأم
حال، با این وصف، پیدا کن کجایی نیستم !

شعرِ نازل دارم از سوی تو، تکفیرم نکن
تا ابد پیغمبرم، فکر خدایی نیستم

با تو آری، با تو نه، با تو چنان، با تو چنین
هیچ، در گیر و کش چون و چرایی نیستم

گرچه عمری آرزو کردم رها باشم، ولی
چون رهایی ربط دارد با جدایی... نیستم …

 
نگارنده : حمید
شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۲
 اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد
بعید نیست که دیوانه خانه داشته باشد

کنارِ پنجره بهتر که در سکوت بمیرد
کسی که خاطره یی بی ترانه داشته باشد

کسی که عطر کسی در هوای خلوت او نیست
قرار نیست غمی عاشقانه داشته باشد

دلم به وسعت دریا، ولی چه چاره اگر باز
غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد

غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی
کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد؟

تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور
قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد

دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری
قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۲
 زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید:
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم طی نکرده عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر!
به خنده گفت که در انتقام، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به «قم» برسد کار ملک «ری» زار است

اگر به «ری» برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد...

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۲
رفتم که از دیـوانه بازی دست بردارم
تا اخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

وا کرد درهای قفس را ... گفت : مختاری !
ترجیح دادم دست روی دست بگـذارم

بیـزارم از وقتی که آزادم کند ... ای وای !
- روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم -

این پا و آن پا کرد ؛ گفتـم دوستم دارد
امـا نگو سر در نمی آورده از کارم !

از یال و کـوپالم خجالت می کشم اما
بازیـچه ی آهو شدن را دوست مـی دارم

با خـود نشستم مو به مـو یاد آوری کردم
از خـواب های روز در شب های بیـدارم

من چای می خوردم ؛ به نوبت شعر می خواندند
تا صبح ، عکس سایه و سعدی به دیوارم !
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۲
هميشه در دل همديگريم و دور از هم‌
چقدر خاطره داريم با مرور از هم‌

دو ريل در دو مسير مخالفيم و بهم‌
نمي‌رسيم بجز لحظه‌ي عبور از هم‌

تو من‌، تو من‌، تو مني‌، من تو، من تو، من تو شدم‌
اگر چه مرگ جدامان كند به زور از هم‌

نه، تن نده پریِ من‌! تو وردها بلدي‌
بخوان كه پاره شود بندهای تور از هم‌

نه‌، مثل ريل نه‌... فكر دوباره آمدنيم‌
شبيه عقربه‌ها لحظه‌ي عبور از هم

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲
 وَاللّه‌، حيف دست تو و دست‌های من‌
بايد قبول كرد كه رفتی... خدای من!

رفتم كه پشت خاطره‌هايم كفن شوم‌
تا سايه‌ای چه دور بماند به جای من‌

بعد از تو آه حال غزل هيچ خوب نيست‌
بعد از تو آه‌، آه نمانده برای من

يادش به خير! پشت مرا ناگهان شكست‌
آن دوستی كه خواست بميرد برای من

حالا شب عروسي‌تان مست مي‌كنم
تا بُهتتان بگيرد از خنده‌های من

آقا! مبارک است‌، چه داماد خوشگلی!
خانم‌! مبارک است‌، به طعنه‌؟ نه وای من ـ

اين خانه از هميشه خراب است تا هنوز
اين سرنوشت بود نوشتند پای من‌؟

سيگار را دوباره سرو ته‌، دوباره‌...اَه
تلخی گرفت قهوه ایِ چشم‌های من

از كوچه‌های كاشان تا پشت باغ فين
يك مرد دفن شد كم‌كم انتهای من

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۲
من خواستم که خواب و خیال خودم شوی
رویا شوی، امید محال خودم شوی

در من دوید لرزه و سرگیجه ام گرفت
آوردمت دلیل زوال خودم شوی

یا در دلم شناور یا بر تنم روان
ماهیّ و ماهِ حوض زلال خودم شوی

هر روز بیشتر به تو نزدیک می شوم
چیزی نمانده است که مال خودم شوی

حالا تو چشم های منی ابر شو ببار
تا قطره قطره گریه به حال خودم شوی

عاشق نمی شوی سر این شرط بسته ام
نه...حاضرم ببازم و مال خودم شوی

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۲
تو پا گذاشته ای در جهان تازه ی من
خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من

سپرده ام بروند ابرها و صاف شود
برای پَر زدنت آسمان تازه ی من

تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام
سفیدِ پیرهنت بادبان تازه ی من

گل طلاییِ خورشید شو، که می چرخد
به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من

غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت
به افتخار تو آتشفشان تازه ی من

از این به بعد به همراهی تو دلگرمم
که قهرمانی در داستان تازه من

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۲
با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیاره ی عریان چه بگویم؟

از این یقه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟

از بُغضِ فراموشیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دخترکِ فالفروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟

زن با غمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین
با لذت این شرشر باران چه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی...

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۲
هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا میتوانی در دلت باشد

یک عمر در گفتن دویدی ٬ کوله بارت کو ؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

حالا که اینقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد !

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت میکنی وقتیکه شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده ؟
یاخنده ای ٬ حرفی ... که شاید قابلت باشد

از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات یا عاقلت باشد

امروز و فردا میکنی ؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد

بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی ؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۲

چشمم وزيد آبـــی پيراهن تــــو را
حوض در آستانه ی سر رفتن تو را

سلولهای پوست من نقشه می کشند:
از شاخـــه های باکـــره گی چيدن تو را

به ثروت شيوخ عرب ميتوان فروخت
در بدترين لباس جهـــان مانکن تو را

شوقم زبانه می کشد وباز می کند
شش دکمه ی مزاحم پيراهن تو را...

انگشت من که آب لطيف نوازش است
بگذار رودخــــانه شود گـــردن تو را ـ

تا ماهيان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امـــواج پــــر تلاطم بوسيدن تـــو را

حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفيد تن تـو را

با ذره ذره ی بدنم درک می کنم
معنـــای پرحرارت زن بودن تــو را

شب ای شب قشنگ همآغوشی ام ،خدا
از روی خــانـه ام نکشد دامـــن تـــو را

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲
 قناریانه اگر می وزد ترانه ی من
به شوق توست، تو ای آخرین بهانه ی من

حیاط را همه گل کاشتم که بو ببری
بزن به جاده ی شب بو، بیا به خانه ی من

اگر به خانه ی من آمدی چراغ نیار
که ماه قهر کند باز از آشیانه ی من

درخت های سپیدار، سر به شانه ی هم
نگاهشان کن و بگذار سر به شانه ی من

من و تو ایم جهان؛ بی نهایت و زیبا
جهان اگر افق توست تا کرانه ی من

من از قبیله ی صیاد های خوشبخت ام
کسی به جز تو نزد لب به آب و دانه ی من

به راه سادگی و جاده ی خیال بزن
که می رسی به غزل های عاشقانه ی من

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
در این بهشت سیب منی گندم منی
ای ناگزیر دیدنی ، اما نچیدنی

طعم تو را همیشه ولی بو کشیده ام
آنگاه که کنارمی و حرف میزنی

جوشان شعرم و غزلم نطفه بسته است
در هر زنی که شسته در این آبها تنی

حالا تو هم دچار منی چون از این قفس
حتی اگر رها بشوی دل نمی کنی

«شاعر شنیدنیست ولی» من پراز غمم
آنقدر که نه دیدنی ام نه شنیدنی

«شاعر شنیدنیست ولی» من نه شاعرم
نه آن قَدَر وسیع که امثال «بهمنی»

نشنو مرا وشرح ملال آور مرا
من ناشنیدنی ترم از هر نگفتنی

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
قد مي کشم که باد شوي، پرپرم کني
بو بو و برگ برگ فراون ترم کني

سوسو زدي و من به هواي تو آمدم
پس حقّم اين نبود که خاکسترم کني

خوش مي گذشت شاخه؛ رسيدم، که رد شدي
تا يک دهن بچيني ام و نوبرم کني

از اوج سبزهاي بلند آمدم که تو
با زرد هاي ريخته هم بسترم کني

تن داده ام که رقص سر انگشت هاي تو
بندم کند، عروسک بازيگرم کني

تکرار کردم آنچه تو مي خواستي و ... آه
غافل شدم از اين که کس ديگرم کني

من يک حقيقتم اگر از من گذر کني
من يک دروغ محضم اگر باورم کني

چيزي نمانده از منِ آن روزهاي من
گل داده ام که باد شوي، پرپرم کني

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲
چشمم وزيد آبـــی پيراهن تــــو را
حوض در آستانه ی سر رفتن تو را

سلولهای پوست من نقشه می کشند:
از شاخـــه های باکـــره گی چيدن تو را

به ثروت شيوخ عرب ميتوان فروخت
در بدترين لباس جهـــان مانکن تو را

شوقم زبانه می کشد وباز می کند
شش دکمه ی مزاحم پيراهن تو را...

انگشت من که آب لطيف نوازش است
بگذار رودخــــانه شود  گـــردن  تو را ـ

تا ماهيان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امـــواج پــــر تلاطم بوسيدن تـــو را

حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفيد تن تـو را

با ذره ذره ی بدنم درک می کنم
معنـــای پرحرارت زن بودن تــو را

شب ای شب قشنگ همآغوشی ام ،خدا
از  روی  خــانـه ام  نکشد  دامـــن  تـــو  را

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
بگذار در قشنگ ترین اشتباه من
آتش بگیرد از تو دل سربراه من

چشمم نسیم می شود آنقدر می وزد
تا روسریت حل بشود در نگاه من

آن وقت در رگم بشتابد، تپش کند
تا وقت مرگ موی تو، خون سیاه من

بر عکس آخر همه قصه های تلخ
شاید شبی به چنگ من افتاد ماه من

روزی مگر خود تو دچارم نکرده ای؟
از چاله در بیا که بیفتی به چاه من

داغ مرا به دوش بکش سالهای سال
ای شانه هات مهر شده با گناه من

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم

دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم
نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم

تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم

نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بند های تور از هم

نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲
پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟
بگو کجایی و نوک میزنی به دانه ی کی؟

هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت
پناه می بری از غصه ها به شانه ی کی؟

شبی که غمزده باشی تو را بخنداند
صدای مسخره و رقص ناشیانه ی کی؟!

اگر شبی هوس یک هوای تازه کنی
فرار می کنی از خانه با بهانه ی کی؟

تو مست می شوی از بوی بوسه ی چه کسی؟
تو دلخوشی به غزلهای عاشقانه ی کی؟

اگر کمی نگرانم فقط بخاطر این
که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی!

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۲
زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمرا سر نخواهد کرد

مبادا بشنود یک تار مویش زلّه ام کرده
که دیگر پیش چشم ام روسری بر سر نخواهد کرد

خرابم کرد چشم گربه ای وحشی و می دانم
عرق های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد

نکن...مستم نکن من قاصد دردآور عشق ام
که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد

جنون شعر من را نسل های بعد می فهمند
که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد

برای دخترت تعریف خواهی کرد: من بودم
دلیل شور «مهدی» در غزل...باور نخواهد کرد

بگویی، می روم زخم ام زدی اما نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت اما شَر نخواهد کرد...

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۲
خوابم درست مثل ((تو را می برند)) بود
فریاد های من بــه کجـــا می رسند بود

تردید چشم های تــو مثل غریبه هـــا
وقتی که چشمهای مرا می دوند بود

خوابم پرید ثانیه ها....تیک...تاک .... تیک
ساعت بـــه وقت عقربـــه آباد چند بــود؟

وقت دوازده عدد گنگ مــــی دوند
وقت هزار ثانیه گم می شوند بود

آن شب که قرص ماه نخوردند ابرها!
درد ستــاره های مرا می کشند بود

یک لنگه کفش قرمــز جاماند پشت در
در کوچه رد پای (( تو را می برند)) بود
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
همین که خواستم از آخرین قفس بپرم

رسید نامه ی سنگت چه ناگهان به پرم

هنوز چشم به راهم که باز لطف کنی
هنوز منتظر نامه های سنگ ترم

بهار آمد -ماندم- پرنده ها رفتند
پرنده ها که بیایند راهی سفرم

بلا که همیشه بد نیست راستی دیدی
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم

من و تو ما شده بودیم اگر نفهمیدیم
منم که می گذری یا تویی که می گذرم

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱
حیف است حیف دست تو و دست های من

باید قبول کـــرد کــــــه رفتـــی... خـدای من

رفتم که پشت خاطره هایم کفن شوم
تا سایه ای چـــه دور بماند به جای من

بعد از تو آه حال غزل هیچ خوب نیست
بعـــد از تـــو آه  آه نمــانده بـــــرای من

یادش به خیر!پشت مرا ناگهان شکست
آن دوستی کـه خواست بمیرد یرای من

حالا شب عروسیتان مست میکنم
تا بهتتان بگیرد از خنده هــــای من

آقا مبارک است، چــه داماد خوشگلـی!
خانم مبارک است به طعنه؟نه وای من ـ

این خانه از همیشه خراب است تا هنوز
این سرنوشت بـــــود نوشتند پـای من؟

سیگار را دوباره سروتــــه ،دوباره...اَه
تلخش رسید تا طعم ِ چشمهای من

از کوچه های کاشان تا پشت باغ فین
یک مرد دفن شد کــم کــم انتهای من

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱
چشمم وزيد آبـــی پيراهن تــــو را
حوض در آستانه ی سر رفتن تو را

سلولهای پوست من نقشه می کشند:
از شاخـــه های باکـــره گی چيدن تو را

به ثروت شيوخ عرب ميتوان فروخت
در بدترين لباس جهـــان مانکن تو را

شوقم زبانه می کشد وباز می کند
شش دکمه ی مزاحم پيراهن تو را...

انگشت من که آب لطيف نوازش است
بگذار رودخــــانه شود  گـــردن  تو را ـ

تا ماهيان تشنه ـ لبانم ـ رها شوند
امـــواج پــــر تلاطم بوسيدن تـــو را

حالا نفس نفس نفسم ذوب میکند
قطره به قطره برف سفيد تن تـو را

با ذره ذره ی بدنم درک می کنم
معنـــای پرحرارت زن بودن تــو را

شب ای شب قشنگ همآغوشی ام ،خدا
از  روی  خــانـه ام  نکشد  دامـــن  تـــو  را


شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم

دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم
نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم

تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم

نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بند های تور از هم

نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱
سوز دلی دارم که می گیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را

بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را

آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را

مجنون تر از بیدند و میلرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشم اشکبارت را

این افتخار است ای پلنگ ماده! بی خود نیست
روی بلندی می بری نعش شکارت را

هرجا که بنشینی نسیمی نامه بر دارم
اندازه یک غصه خالی کن کنارت را

جا می گذاری مادیان ها را و می تازی
گاهی فقط از دورها خط غبارت را ................

تو تشنه ی خونی، گلویم تشنه ی زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را


از کتاب در دست چاپ "منم که می گذری" ، از هفته آینده در کتابفروشی های معتبر سراسر کشور
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
بلا همیشه که بد نیست، راستی دیدی
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم ...

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۱

دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۱

سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟

مرا ببخش کـــه اینقدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من

و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟

بگو به من کـه همان آدم همیشگی ام؟

نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم

درست از آب درآیند احتمــالاتم

تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام

تو اتفاق می افتی ، مــــــــــــــــن از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم

دوباره گیج شدی حتمـــا از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

مــرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

شعر از: مهدی فرجی