پشتیبانی

کافه شعر ترنج | غلامرضا طریقی
   
 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۲
چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه
تــــورا بغل کنـــم و ... لا اله الا الله... !

به حق مجسمه ای از قیامت است تنت
بهشـت بهتــر من ای جهنـــم دلخــــواه

چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی
کــه شهـــر پـر شود از بانگ یا رسول الله

اگـر چــه روز، هــمه زاهـدنـد امـا شب
چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه

میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی
هــزار  دیــن  بـه  فنا  داده ای  به  نیــــم  نگاه

اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند
هنـــوز برد تو قطعــی ست در مقابل ماه

من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد
اگـــر تــو هم ننشانــی مرا به روز سیاه

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲
چشم، زیتون سبز در کاسه، سینه‌ها، سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی

سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی، ابتدا از کدام می‌چینی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، دربیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان! اخم‌هایت معلم دینی!

هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف:
خنده یعنی صعود بالایی، هم‌زمان با سقوط پایینی

می‌شوی یک پری دریایی، از دل آب اگر که برخیزی
می‌شوی یک صدف پر از گوهر، روی شن‌ها اگر که بنشینی

هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی‌هویتی هستم
مثل ماه‌ی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی
نگارنده : حمید
جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲
دست هايت دو جوجه گنجشک اند ، بازوانت دو شاخه ی بی جان !
ساق تــــو ساقـــه ی سفيـدی کــــه  سر زده از سياهــــی گلدان

ميوه های  رسيده ای  داری  ،  پشت  پيراهن  پر  از  رنگت
مثل ليموی تازه ی « شيراز» روی يک تخته قالی « کرمان» !

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می انديشم
ای  نگـــاه  هميشه  شکاکت  ،  ائتلاف  فرشتـــه  با شيــــطان !

فال می گيرم و نمی گيرم ، پاسخـــی در خور سوال اما
چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست يک فنجان

با همين دستهای يخ بسته ، می کشم ابروی کمانت را
تا بسوی دلـــم بيندازی  ، تيــــری از تيــرهای تابستان !

در  تمام  خطوط  روی  تو  ،  چشم  را  می دوانم هر بار
خال تو خط سير چشمم را می رساند به نقطه ی پايان !

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۲
گر چه هنگام سفر جاده ها جانکاه اند
روی نقشه همه ی فاصله ها کوتاه اند

فاصله بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟
«جمله های خبری» قید مکان می خواهند

راهی شهر شما می شوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند چه نه، گمراهند

شهر پر می شود از اهل جنون «برج» به «برج»
«مهر» خواهان شما «مشتری» هر «ماه» اند

به «نظامی» برسانید که در نسخه ی ما
خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند!

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دست های طلب از چیدن آن کوتاه اند

نگارنده : حمید
دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
ای بازی زیبای لبت، بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فنّ بیان را 

ای آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تأخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را
 
نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را!
 
عشق تو چه دردی‌ست که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را
 
کافی‌ست به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را
 
روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامه‌رسان را
 
خورشید هم از چشم سیاه تو می‌افتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را
 
یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنان که به دستت نسپردند عنان را
 
بر عکس تو می‌گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را!

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲

در دفترِ شعر من«این دیوان معمولی»
محبوب من ماهی‌ست با چشمان معمولی !

برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر
او نیز چیزی نیست جز انسان معمولی

با پای خود دور از «پری‌دُم»های دریایی
عمری شنا کرده‌ست در یک وان معمولی

محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر
یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی

او جوجه‌تیغی روی پلک خود نچسبانده !
تا نیزه‌ای سازد از آن مژگان معمولی

محبوب من این است و من با سادگی‌هایش
سر می‌کنم در خانه‌ی ارزان معمولی

جای گلستان می‌توان با بوسه‌ای خوش بود
در یک اتاق ساده با گلدان معمولی

با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت
قرآن زرکوب است یا قرآن معمولی

عاشق اگر باشی برای بردن معشوق
اسب سفیدت می‌شود پیکان معمولی

معشوق من پاک است و عشقم پاک اما من ...
من کیستم در متن این دوران معمولی ؟

من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم
یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی !

نگارنده : حمید
شنبه ۶ مهر ۱۳۹۲
گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند
روی نقشه ، همه ی فاصله ها کوتاه اند !

فاصله بین من و شهر شما یک وجب است
نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟
جمله های خبــــری قید مکان میخواهند !!

راهــــی شهر شما میشوم از راه خیال
بی خیالان چه بخواهند چه نه ؛ گمراهند

شهر پــُر می شود از اهل جنــون برج بـه برج
"مهر" خواهان شما "مشتری " هر "ماه " اند !

بــه "نظامــی" برسانید کــــه در نسخــــه ی ما
خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند !

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز
دستــــهای  طلب  از  چیـــدن  آن  کـوتاهـــند

نگارنده : حمید
یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۲
با ياد شانه های تو سر آفريده است
ايزد چه قدر شانه به سر آفريده است

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شكل شير و شكر آفريده است

پای مرا برای دويدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفريده است

لبخند را به روی لبانت چه پايدار
اخم تو را چه زودگذر آفريده است

هر چيز را كه يک سر سوزن شبيه توست
خوب آفريده است ـ اگر آفريده است ـ

تا چشم شور بر تو نيفتد هر آينه
آيينه را بدون نظر آفريده است

چون قيد ريشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفريده است

می خواست کوره در دل انسان بنا کند
مقدور چون نبود، جگر آفریده است

غير از تحمل سر پر شور دوست نيست
باری كه روی شانه هر آفريده است

نگارنده : حمید
پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۲
چه آتشی ؟ که بر آنم بدون بیم گناه
تــــورا بغل کنـــم و ... لا اله الا الله... !

به حق مجسمه ای از قیامت است تنت
بهشـت بهتــر من ای جهنم دلخواه

چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی
کــه شهر پـر شود از بانگ یا رسول الله

اگـر چــه روز, هــمه زاهـدنـد امـا شب
چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه

میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی
هزار دین به فنا داده ای به نیم نگاه

اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند
هنوز برد تو قطعی ست در مقابل ماه

من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد
اگر تو هم ننشانی مرا به روز سیاه

نگارنده : حمید
دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
هر شب برای من دو سه ـ رویا می آوری
خورشیدی و ستاره به دنیا می آوری!

با یک پیاله آب خوش و چند پُک هوا
مثل گذشته، حال مرا جا می آوری

تنها معلّمی تو که از این همه کتاب
زنگ حساب دفتر انشا می آوری!

در آیه نخست اشارات هر شبت
«والّیل» را به خاطر لیلا می آوری!

گاهی مرا که در دل تو جا نداشتم
می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!

با این که با اشاره به خشکیدن درخت
در بین وعده های خود «امّا» می آوری

من کودکانه منتظر سیب هستم و
هر شب دلم خوش است که فردا می آوری

نگارنده : حمید
شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۲
اگر چـه شک عجيبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

کنار من بِنِشين و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای اين همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

مرا بــه خود بفشار و ببين بــه جای بدن
چه آتشی ست؟ که در زير پيرهن دارم؟

به رغم ديدن آرامش تو کم نشده
ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

مرا که وقت غروبم رسيده بدرقه کن
اگرچه با تو اميدی به سر زدن دارم!!

نگارنده : حمید
دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱
دیگر زمان زلف پریشان گذشته است                      

تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

 در عصــر مــا فجیـــع تــر از طرح تیــــــر و قلب
 عکس گلوله ای است که از نان گذشته است

 در چشم من کـــــه «حــــال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز ـ از تو چه پنهان ـ «گذشته» است !

 باور نمی کنم که جهان جای جام جم
 از معبر تفالـه ی فنجان گذشته است

 دنیا جهنمی ست کـــــــه در روز سرنوشت
 تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است

نگارنده : حمید
دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱
قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو يک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دريا بروی
من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟
يا در اين قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من
در پس پرده ايمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها
سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱

آن کس که می بايست با من همسفر باشد

بايد کمی هم از خودم ديوانه تر باشد !

 

ياری چنان چون ويس، می خواهم که با عاشق

انگيزه اش در کار سودا سر به سر باشد !

 

شيری که با آميختن با آهويی مغموم

مصداق رويا گونه ی شير و شکر باشد

 

ماه ی که در عين ظرافت هر چه «عشق» اش گفت

فرمان بَرَد حتی اگر شق القمر باشد !

 

ياری که همچون شعرهای حضرت حافظ

نامش مرا ذکر شب و  ورد ِ سحر  باشد 

 

از خويش می پرسم.. کجا دنبال او هستی ؟

ـ هر جا که حتی ذره ای از او اثر باشد

 

می گويم و می دانم اين را کاين چنين ياری

در دفتر ِ افسانه پردازان مگر باشد !!!

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۱
سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!
هنوز بی تو خودم مثل بغض می ترکم!

چه غنچه ها که به سودای بوسه پیش از تو
می آمدند ولی من نمی گزید ککم!

ولی تو آمدی و شور تازه آوردی
که دلپذیر شود روزگار بی نمکم!

کلک زدم که نیایی ولی ندانستم
که با نیامدنت کنده می شود کلکم!

پری به پیله ام آوردی و من از آن روز
میان این همه گل با پر تو می پلکم!

بدون شبهه خدا آفرید کوتاهت
که ختم قافیه باشی سلام دلبرکم!