پشتیبانی

کافه شعر ترنج | محمد علی بهمنی
   
 
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۲

امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد
مگذار در غذابم و سوی خطر ببر

دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام
هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

نگارنده : حمید
شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
بوی کافور گرفتم نفحاتی بفرست
با توام-عشق! گلابانه حیاتی بفرست

هر چه از خاک سرودم-به سماعم نکشاند
هم از افلاک برایم کلماتی بفرست

هم-اگر شاخه نباتانه غزل هایم نیست
دلخوشی های مرا حب نباتی بفرست

هم برای من ِ خود رفته به غرقابه و-هم
خیل در چاه ِ من افتاده ،نجاتی بفرست

ذات و ذرات من ای دشت! عطش زاده توست
نیل اگر هم عطشم نیست فراتی بفرست

شوقم از مصلحتت، موهبتی خواستن است
لایق نور نبودم، ظلماتی بفرست

در غزل قافیه تا هست، تمنا باقی ست
تا از این بیش نخواهم، صلواتی بفرست

نگارنده : حمید
سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۱
دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعـــرتر از همیشه نشستـــــم برابرش

خواهر سلام! با غزلــی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما
با هـــم سروده ایم جهان کرده از برش

خواهر زمان ، زمان برادر کشی است باز
شاید بـــه گوش هــــا نرسد بیت آخـرش

با خود ببر مرا کـــه نپوسد در این سکــــون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش

دریا منــــم ، همو کــــه به تعداد موج هات
با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خــــون می خورند از رگ در خــــون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخــــواه بریسند پیکـــــرش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهـــــر خواهرش
--------------------------------------
محمد علی بهمنی

نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۱
غزل در نزد من هر چند جان شعر ایرانی ست
تغزل در چنین ایام اما راوی ما نیست

تغزل لهجه ی عشق است و با هر گویشی  زیباست
بدا ، در باورم ، اینک ، صدای عشق زیبا نیست

ندیدی ، یا نه ؟ بر تصویر ها دیدی ، مباد اما –
ببینی او که روزی هم خروش ات بود حالا نیست

ببینی رو برویت ایستاده با نگاهی گنگ
و در پشت نقابش هیچ ازآن ایام پیدا نیست

وَ تو شک کرده ای بر دیده ات در خویش می گویی –
زبانم لال ، آیا اوست ؟ آیا هست ؟ آیا نیست ؟

و شاید او هم از خود پرسش بی پاسخی دارد
برایش فرصت تحلیل این ناگفتنی ها نیست

مبادا ، یا نه – هر چه بادا باد ، فرقش چیست ؟
زمان شرمساری ، چشم ها وقتی که بینا نیست

*
غزل می ماند و وقت تغزل می رسد ، حیفا
نگاهی که برایش فرصت دیدار فردا نیست

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۱
یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن
با زهرخندِ آینه ها رو به رو شدن

این سهم یا سزای تو، اما، جزای من
محکومِ تا همیشه ی رازِ مگو شدن

حتی به رستخیز زبان وا نمی کنم
آسوده باش نیست مرامم دو رو شدن

ده سال با دروغ تو خوش بود حالِ من
حالا چه سود می بری از راستگو شدن

ایهام و استعاره و تمثیل و نقطه چین
آسان که نیست شاعرِ چشمان او شدن

نگارنده : حمید
دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۱

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار كه دندانزده غم شود ای دوست

این سیب كه نا چیده به دامان تو افتاد

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۱
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست  
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست          
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود              
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم       
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۱

لبت نه گويد و پيداست می گويد دلت آری

که اينسان دشمنی يعنی که خيلی دوستم داری


دلت می آيد آيا از زبانی اين همه شيرين

تو تنها حرف تلخی را هميشه برزبان آری


نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياری


چه می پرسی ضمير شعرهايم کيست؟آن من

مبادا لحظه ای حتی مرا اينگونه پنداری


تو را چون آرزوهايم هميشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خويش نگذاری


چه زيبا می شود دنيا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری


چه فرقی می کند فرياد يا پژواک جان من

چه من خود را بيازارم چه تو خود را بيازاری


صدايی از صدای عشق خوشتر نيست حافظ گفت

اگرچه بر صدايش زخمها زد تيغ تاتاری

----------------------------------------------------

دكلمه با صداي استاد پرويز پرستويي - پيشنهاد ميكنم دانلود كنيد

نگارنده : حمید
یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۱

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب

تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بیكسی ها می كنم هرشب

تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۱

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۱
همیشه منظر دریا و کوه، روح افزاست
و منظر تو تلاقی کوه با دریاست

نفس ز عمق تو و قله ی تو می گیرم
به هر کجا که تو باشی، هوای من آنجاست

دقایقی است تو را با من و مرا با تو
نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

من و تو آینه ی رو به روی هم شده ایم
چقدر اینهمه با هم یکی شدن زیباست

خوشا به سینه ی تو سر نهادن و خواندن
که همدلی چو من، آنجا گرفته و تنهاست

بدون واسطه همواره دیدمت، آری:
درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد
نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست

بیا ولی که بخوانیم بی هراس، از هم
که همسُرایی مرغان عشق بی پرواست