حکایتِ بارانِ بی امان است این گونه که من دوستت میدارم ... شوریده وار و پریشان باریدن بر خزه ها و خیزابها به بیراهه و راهها تاختن بیتاب ٬ بیقرار دریایی جستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است این گونه که من دوستت میدارم ...
بی آنکه بوی تو مستم کند تا ده میشمارم انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب میخورند و ترانهای متولد میشود که زادهی دستهای توست - چه كنم، شاعرم به از تو سرودن معتادم.
بوی تو بوی دست های خداست که گل هایش را کاشته به خانه خود می رود ... تو که با منی صبحانه من لیوانی کهکشان شیری است و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم برق می زند...
بوسههای تو تسکینم میدهد: خوابی شیرین که در انتظار تعبیرش نبودی، بارانی که دانه دانه تمیز میشود و روی گونهی من مینشیند، کاسهیی از صدف که فرشتگانش پاک کردهاند تا از لبخندت پر شود.
این جایی تو در آتش دستهای من و تشنه و بیامان میباری میباری و تسکینم میدهی