پشتیبانی

کافه شعر ترنج | شمس لنگرودی
   
 
 شب
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۵
روز ...
با کلمات روشن حرف می زند
عصر ...
با کلمات مبهم
شب ...
سخنی نمی گوید
حکم می کند...

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت می‌دارم ...
 
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب‌ها
به بی‌راهه و راه‌ها تاختن
بی‌تاب ٬ بی‌قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی‌قرار است
این گونه که من دوستت می‌دارم ...

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
نه، فواره‌ی زیبا!
تو نمی‌توانی به پرندگان دست سایی
تو اسیر و رهایی
پای در گل و آزاد
محبوبه‌های تو
پشه‌گان کورند
که از سر اتفاق
بر گلها خواب می‌روند.
 

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۲
خدایا
تمام حرف‌های جهان به یک طرف
این راز یک طرف
آیات شما
چه‌قدر
شبیه لبخند اوست !

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲

بی آن‌که بوی تو مستم کند
تا ده می‌شمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب می‌خورند
و ترانه‌ای متولد می‌شود
که زاده‌ی دست‌های توست -
چه كنم، شاعرم به از تو سرودن معتادم.

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲
بوی تو
بوی دست های خداست
که گل هایش را کاشته به خانه خود می رود
...
تو که با منی
صبحانه من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه های تازه رعد و برق در بشقابم برق می زند...

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره
کافی است!
همین که
کجا می روی؟ ،
دلتنگم ؛
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه
کافی است !
تا از تو
بُتی بسازم...

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۲
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم

در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم

شکرانۀ روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام.

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲
باران شبانه را دوست دارم
نيمه‌هاي شب
چراغ روشن پارک‌ها
و ماشيني كه دور مي‌شود
به سرعت زندگي

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۲
دير آمدی موسا
دوره اعجازها گذشته است
عصا را به چارلی چاپلين هديه كن
كه كمی بخنديم.

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۱
به شادی مردم اعتماد مكن برف
تا می باری نعمتی
چون بنشينی به لعنت شان دچاری ....

شعر از: شمس لنگرودی
 جنگ
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۱
چیز بدی نیست جنگ

شکست می‌خورم
اشغالم می‌کنی

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۱
متلاطم ...
تنها ...
بیکران ...
کاش اقیانوسی نبودم
پنجه کشان بر ساحل ...

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۱
کاش میوه ی این دخترک بودم من

و در اشتیاق دهانش

می مردم


شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۱
دور از تو
رودی كوچكم
قفل اسكله را می‌بوسم
توقع دریایی ندارم

دور از تو

فواره‌ی بیقرارم
پرپر می‌زنم
كه از آسمان تهی
به خانه‌ی اولم برگردم .

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۱
دست های تو
تصمیمم بود
باید می گرفتم و
دور می شدم.

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۱
بوسه‌های تو تسکینم می‌دهد:
خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی،
بارانی
که دانه دانه تمیز می‌شود
و روی گونه‌ی من می‌نشیند،
کاسه‌یی از صدف که فرشتگانش پاک کرده‌اند
تا از لبخندت پر شود.

این جایی تو
در آتش دست‌های من
و تشنه و بی‌امان می‌باری
می‌باری
و تسکینم می‌دهی

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱
سخت است آدم‌برفی

سخت است

روشنایی روز را دوست داری
دل‌دل می‌کنی نکند بیاید.

شعر از: شمس لنگرودی
 برف
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۱
آب می شوی برف

وقتی بشنوی

چه به روز من آوردی

نگارنده : حمید
شنبه ۹ دی ۱۳۹۱
دوستت دارم

دوستت دارم

و پنهان کردن آسمان

پشت میله‌های قفس

آسان نیست .

آن‌چه که پنهان می‌ماند خون است

خون است و عسل

که به نیش زنبوری

آشکار می‌شود .


دوستت دارم

و نقشه‌یی از بهشت را می‌بینم

دورادور

با دو نهر از عسل

که کشان کشان

خود را به خانه من می‌رسانند.
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۱
خداونــْــدا
تمــامِ حـَـرف‌های جهـــان یک طرفْ
ایـن راز یــک طرفْ

آیاتِ شمـــا
چــه قــَــدر
شبیـه به لبخَنــْـدِ اوســـت.

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
آتش باشي
براي تو هيزم مي‌شوم
دريا بروي
پارو
تو هميشه درست پنداشته‌اي
دل من
شبيه تكه سنگي است
كه مي‌خواهم
تو با همه خستگي‌هايت
يك لحظه
به من تكيه كني

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۰
گنجشکان لاف می زنند:
جیک جیک , جیک جیک
جیک هیچ یک شان درنیامد

تو که دور می شدی.  


شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۰
بی­ تابانه در انتظار تواَم...

غریقی خاموش، در کولاک زمستان

فانوس­های دور سوسو می­زنند،بی­ آن که مرا ببینند.

آوازهای دور به گوش می رسند، بی­ آن که مرا بشنوند/

من نه غزالی زخم خورده­ ام،نه ماهی تُنگی گم کرده راه!

نهنگی توفان زده ام،که ساحل بر من تنگ است.

آن جا که تو خفته­ ای،شنزاری داغ،که قلب من است!!!

شعر از: شمس لنگرودی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۰
می­آیی و چون چاقویی روزم را به دو نیم می­کنی

نیمی، بهار هلهله زن، تـوفان­های سر خـوش

نیمی که نیامده بـودی هنوز

و بوی نـان کپک زده را می­دهد.

ای زن! پرنده­ ی معتکف در روحم!

انگور رهایی بخش!

نور خنک شده

ای زمین!

به من، بیست و چهار ساعت کامل ببخش

روز یخ زده ­ام را، در گرمای تنت آب کن! جرعه جرعه در گلوی این پرنده­ی بسمل بریز.

می­آیی و چون چاقویی روزم را نصف می­کنی، می روی!پاره های تنم،در اتاقم می ماند.

شعر از: شمس لنگرودی