امروز پُستچیِ پيرِ اين کوچه هم پيدايش نشد ! پنجره را ببندم بهتر است هقهقِ بیپردهی اين دو ديدهی بارانی آبرویِ اَبرآلودِ همهی درياها را خواهد برد ....!
غریب آمدی و آشنا رفتی اما من که خوب میشناسَمَت زيرا من بارها … تو را بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم تو را در خانه، در خوابِ آب، در خیابان در انعکاس رُخسارِ دختران ماه در صفِ خاموش مردمان، اتوبوس، ایستگاه و سایهسارِ مهآلود آسمان … چه احترام غریبی دارد این خواب، این خاطره، این هم دیده که دریا … زيرا تمام این سالها همیشه کسی از من سراغ تو را میگرفت تو نشانی من بودی و من نشانی تو گفتی بنویس من شمال زاده شدم اما تمام دریاهای جنوب را من گریستهام راهِ دورِ تهران آیا همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟ حوصله کن ریرا خواهیم رفت اما خاطرت باشد همیشه این تویی که میروی همیشه این منم که میمانم