وقتی خُدا زنان را میانِ مَردان قسمت کرد
وَ تو را به من داد،
احساس کردم به من شراب داده وُ به دیگران گندم،
به من جامهیی از حریر داده وُ
به دیگران جامهیی پنبهیی،
به من گُل داده وُ به آنان شاخهیی بیبرگ...
وقتی خُدا تو را به من شناساند،
گفتم نامهیی برایش خواهم نوشت !
بر برگهایی آبی،
خیس از اشکهایی آبی
وَ در پاکتی آبی !
میخواستم به خاطرِ انتخابش
از او تشکر کنم !
او ـ آنگونه که میگویند ـ
هیچ نامهیی را نمیپذیرد، مگر نامهی عشق !
وقتی جواب گرفتمُ
برگشتم تا تو را
مانندِ ماگنولیایی در دست بگیرم،
به دستانِ خُدا بوسه زدم !
بوسیدم ماه را وُ ستارهها را،
کوهُ دشت را، بالِ پرندهگانُ ابرهای عظیم را
وَ ابرهایی را که هنوز به مدرسه میرفتند...
بوسیدم جزایرِ کوچکِ نقشه وُ
جزایری را که از حافظهی نقشه جا اُفتاده بودند...
بوسیدم شانهی مویُ آینهی تو را
وَ کبوترانِ سفیدی
که جهازِ عروسیاَت را بر بالهای خود میبُردند !