چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میانِ زنان ،
هندسهی حیاتِ مرا در هم میریزی،
پا برهنه به جهانِ کوچکم وارد میشوی،
در را میبندیُ من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها تو را دوست میدارمُ میخواهم؟
میگُذارم بر مژههایم بنشینیُ
وَرَق بازی کنی
وَ اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خطِ باطل میزنیُ
هر حرکتی را به سکون وامیداری؟
تمام زنان را میکشی در درونِ من
وَ اعتراضی نمیکنم !
چرا از میانِ تمامیِ زنان،
کلیدِ شهرِ مطلّایم را به تو میدهم؟
شهری که دروازههایش
بر هر ماجراجویی بسته است
وَ هیچ زنی
پرچمی سفید را بر بُرجهایش ندیده !
به سربازان دستور میدهم
با مارش به استقبالت بیایند
وَ مقابلِ چشمِ تمامِ ساکنان
در میانِ آوای ناقوسها با تو عهد میبندم !
شاهْزادهی تمامِ زندهگیِ من !