پشتیبانی

کافه شعر ترنج | مهدی فرجی
   
 
نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
دا تو را به همان صورتی که می خواهم
قلم به دست گرفت و کشید همراهم

کسی به نام من از ساعت جهان گم شد
همان دقیقه که پیدا شدی سر راهم

قبول دارم، تقصیر سر به زیری توست
اگر رسید به آن سیب، دست کوتاهم

پر از ظرافت و زیبایی زنی، اما
تو را به خاطر این چیزها نمی خواهم

به کاسه ی کلمات زمین نمی گنجی
برای درک تو درمانده است الفبا هم

تو دوست داری شهر مرا و عادت کرد
به کفش های تو پس کوچه های این جا هم

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱

خوب و بد هرچه نوشتند به پای خودمان

انتخابی ست که کردیم به پای خودمان


این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند!!

غم نداریم، بزرگ است خدای خودمان!

 

 بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

 

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

 

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر...

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

 

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان!!

 

درد اگر هست برای دل هم می گوییم

در وجود خودمان است دوای خودمان...

 

دیگران هرچه که گفتند بگویند، بیا-

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان!

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱
تو پا گذاشته ای در جهان تازه ی من
خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من

سپرده ام بروند ابرها و صاف شود
برای پَر زدنت آسمان تازه ی من

تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام
سفیدِ پیرهنت بادبان تازه ی من

گل طلاییِ خورشید شو، که می چرخد
به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من

غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت
به افتخار تو آتشفشان تازه ی من

از این به بعد به همراهی تو دلگرمم
که قهرمانی در داستان تازه من

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۱
حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهم‌ام از شادی تویی با اخم حالم را نگیر

راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر

کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچ‌وقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر

من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر

خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر

زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر

خسته از یکرنگی‌ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۱
هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم‌ رس دیده‌ی پر سوی منی‌

تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد نبر
چشم من باشی، در سایه ابروی منی

در غمم رفته‌ای و با خوشی‌ام آمده‌ای
چه کنم؟ خوی تو این است پرستوی منی

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
بگذار بگذرد همه چيز آن چنان كه هست
دنيا همين كه بوده و دنيا همان كه هست

پاي سفر كه پيش بيايد مسافريم
آدم هراس جاده ندارد جوان كه هست

تا هرچه دور پشت مرا گرم مي كند
مثل تو دست همسفري مهربان كه هست

اصلا بدون مشكل شيرين نمي شود
در راه دست كم دو سه تا امتحان كه هست

گاهي براي ما خود اين راه مقصد است
يك جاده با فراز و نشيب آن چنان كه هست

حالا اگر چراغ نداريم بي خيال
فانوس شعرهاي تو در دستمان كه هست

خواب دو جفت بال و پر سبز ديده ام
پاهاي مان شكسته، ولي آسمان كه هست

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۱
دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
موجی كه عاشق می‌شود ساحل ندارد

باید ببندم كوله‌بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ‌جا منزل ندارد

من خام بودم، داغ دوری پخته‌ام كرد
عمری که پایت سوختم، قابل ندارد

من عاشقی كردم تو اما سرد گفتی
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

باشد ولم كن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه‌ها مشكل ندارد

شاید به سرگردانی‌ام دنیا بخندد
موجی كه عاشق می‌شود ساحل ندارد
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۱
انداختی از سکه، بازار پری ها را
بشمار وقتی می پرانی مشتری ها را

دامن طلای در تلاطم! این همه دل را
در سادگی هم می بری واکن زری ها را

یک طاقه ابر از آسمان بردار و از سَروی
سوزن کن و نخ کن تمام روسری ها را

رختی بپوش از ابر و رویا و کتابی کن
آیین شوخی ها و رسم دلبری ها را

مقصود شو دیوان به دیوان انوری ها را
از گور برخیزان به صف کن عنصری ها را

بی سکّه هم سازند و همراهند و هم سفره
معشوق بازیّ و شکار و مِی خوری ها را

می، می بیاور هی بیاور کِی سرم داغی
ساقی عطش دارم رها کن مشتری ها را

امشب در این مِیْخانه ی بی خواب، چشمی کو
تا مثل من رنگین ببیند گچ بُری ها را؟

داغم چراغم، خامشی دور از شب انگور
حالا که دارم بر سر افسر سروری ها را

مستم! بده پیمانه ها را پُر تَرَک دستم
لولم، ملولم، لب به لب کن آخری ها را

خوابم، خرابم، هر دو چشمم خفته در بستر
تیمار کن یارا! خمارا! بستری ها را!

لب هام نمناک است و عطر بوسه ام سرخ است
ساقی بیا این وَر رها کن آن وری ها را
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۱
من مدتی است ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو

این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو

جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو

از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو

این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو

من ماهی ام ، تو آب ! تو ماهی ، من آفتاب
یاری برای من ، تو و یارم ، برای تو

با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۱
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی

آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۱

من و تو دور شدیم اینقدَر چرا از هم‌؟

غریبه باهم‌، دشمن به هم‌، جدا از هم‌

اگر به هم نرسیدیم بی‌خیال شدیم‌

ولی جدا که نکردیم راه را از هم‌

که برنگردی و دیگر نگاه هم نکنی‌

بپاشی اول بازی زمینه را از هم‌

تمام اینهمه مثل کلاف سردرگم‌

ولی به سادگی قهر بچه‌ها از هم‌

تو هم شکسته‌ای و مثل من پر از زخمی‌

چه شد، من و تو به هم خورده‌ایم یا از هم‌...؟

اگر قبول نداری نگاه کن به عقب‌

جدا شده جایی ردّ پای ما از هم‌

چه در میانه‌ی این راه اتفاق افتاد

فرار کرد خطوط دو ردّ پا از هم‌

چقدر فاصله داریم ما دو تا با هم‌

چقدر فاصله داریم ما دو تا از هم

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱
دوستت دارم پریشان، شانه می خواهی چه کار؟

دام بگذاری اسیرم، دانه می خواهی چه کار؟


تا ابد دور تو می گردم، بسوزان، عشق کن

ای که شاعر می کُشی، پروانه می خواهی چه کار؟


مُردم از بس شهر را گشتم، یکی عاقل نبود

راستی تو این همه دیوانه می خواهی چه کار؟


مثل من آواره شو، از چار دیواری درآ!

در دل من قصر داری، خانه می خواهی چه کار؟


بشکن آیینه را، در شعر من خود را ببین

شرح این زیبایی از بیگانه می خواهی چه کار؟


شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن

گریه کن! پس شانه مردانه می خواهی چه کار؟

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱
این مست های بی سر و پارا جواب کن

امشب شب من است، مرا انتخاب کن


مهمان من تمامی این ها و پای من

قلیان و چای مشتریان را حساب کن


تمثال شاعرانه درویش را بکَن

عکس مرا بگیر و به سینه دیوار، قاب کن


هِی! قهوه چی! شراب به قلیان من بریز

جای ذغال، روشنش از آفتاب کن


انگورهای تازه عشقی که داشتم

در خُمره های کهنه بخوابان، شراب کن


از خون آهوان بده اکنون که تشنه ام

ماهیچه فرشته برایم کباب کن


از نشئه خلسه ای بده، از سُکر جرعه ای

افیون و می بیار، بساز و خراب کن


دستم تهی ست هرچه برایم گذاشتی

با خنده های مشتریانت حساب کن

شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۱
بايد کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند -پرم را شکسته اند
نه راه پيش مانده برايم نه راه پس
پلهای امن پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخ های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دوروبرم را شکسته اند
گلهای قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهانهای هرزه گو
با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند

شعر از: مهدی فرجی
 عيد
نگارنده : حمید
شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۰

دیده بوسی ها که پیغام بهاری می دهند

یک دقیقه حال، ساعت ها خماری می دهند

عید، اینطوری بدون تو محرم می شود

روزها بوی غریب سوگواری می دهند

شهر، منهای تو _ قبرستان بگویم بهتر است_

کوچه هایش حس آدم را فراری می دهند

زنگ پشت زنگ، هفده ساله ها سر می رسند

دور از چشم تو عکس یادگاری می دهند

عید، عید باب طبعم نیست وقتیکه به من

جای سبز چشم های تو هزاری می دهند
شعر از: مهدی فرجی
نگارنده : حمید
جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۹۰

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی‌

یک آسمان پرندگی‌ام دادی و مرا

در تنگنای «از تو پریدن‌» گذاشتی‌

وقتی که آب و دانه برایم نریختی‌

وقتی کلید در قفس من گذاشتی‌

 امروز از همیشه پشیمان‌تر آمدی‌

دنبال من بنای دویدن گذاشتی‌،

من نیستم‌... نگاه کن‌; این باغ سوخته‌

تاوان آتشی است که روشن گذاشتی‌

گیرم هنوز تشنه‌ی حرف تواَم ولی 

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی‌؟

 آلوچه‌های چشم تو مثل گذشته‌اند 

اما برای من دل چیدن گذاشتی‌؟

حالا برو، برو که تو این نان تلخ را

در سفره‌ای به سادگی من گذاشتی

 

شعر از: مهدی فرجی