پشتیبانی

کافه شعر ترنج | صالح سجادی
   
 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲
کنار من که قدم می‌زنی هوا خوب است
پر از پریدنــــم و جای زخــم‌ها خوب است

برای حک شدن عشق در خیابان‌هــا
به جا گذاشتن چند رد پا خوب است

قدم بزن پُـــرم از حس «درکنـــــار تویــــــی»
قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است

نخند حرف دلــــم را نمـی‌شــــــود بزنـــــم
خیال می‌کنم این‌جور جمله‌ها خوب است

بگیــــر  دست مـــــرا بشکن‌ام بپیچان‌ام
دو تکه‌ام کن و آتش بزن، بلا خوب است

به هر کجا کــــه مرا می‌بری نمــی‌گویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

بـــه من بگو تو، بگو هــی، بـه من بگــــو صالـــــح
نگو: «تو» بی‌ادبی می‌شود «شما» خوب است!»

تـــو  تکیه  کلام  منی  و  شاعــــر  تـــــو
همیشه نام تورا ثبت کرده با خوب است

و بیت بیت سفر کرده از هرآنچه بد است
بــه اتفاق تو او هم رسیده تا خوب است

قدم بزن صحـــرا فکــــر مـــی کند باران
دوباره یاد زمین کرده و خدا خوب است

شعر از: صالح سجادی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲
امشب من و “بنان” و خدا گریه می کنیم
در اوج دیلمـــان و دعــــا گریـــه می کنیم

امشب خدا به حال من و بندگان خویش
ما هم به حال و روز خدا گریه می کنیم

بــا دفتـــری گذشته ی خــود را ورق زنان
یک مشت شبه خاطره را گریه می کنیم

باران گرفته شهر پر از ضجه ی خداست
ما هـــم شبیه پنجره ها گریه می کنیم

از درد برده ایــم بــــه نـــزد خـــدا گله
از دست کارهای خدا گریه می کنیم

گندیده هر چه گوش و کپک بسته هر چه چشم
امشب بــدون این کـــه صدا…گریـــه می کنیــــم

” ترسم که اشک در غم ما پرده در شود”
ای رازسر به مهـــر تو را گریه می کنیم

شعر از: صالح سجادی
نگارنده : حمید
جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲
از خوب‌ها بریده و بد جمع می‌کند
مردی که از زمانه، حسد جمع می‌کند

در صفر ضرب کرده خودش را و سال‌هاست
هی بر سر نتیجه، عدد جمع می‌کند

تا از زمین پلی بزند بر ستاره‌ها
از چشم‌های بسته، رصد جمع می‌کند

او یک روانی‌ست که در کوچه‌های شهر
هر توپ را که می‌ترکد جمع می‌کند

او  اعتقاد دارد انسان نمرده است
با این‌که کوچه‌کوچه جسد جمع می‌کند

جای قلم نشسته و با سوزن سرنگ
جوهر ز رگ گرفته، عدد جمع می‌کند

فریادهای خسته‌ی خود را ز کوچه‌ها
وقتی کسی نمی‌شنود جمع می‌کند:

ای مردمان خوب که شیطان ز جمع‌تان
هی دسته‌دسته آدم بد جمع می‌کند

از من به زندگی برسانید این که مرگ
دارد علیه عشق، سند جمع می‌کند

شعر از: صالح سجادی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۲
«کنار من که قدم می‌زنی هوا خوب است
پر از پریدنــــم و جای زخــم‌ها خوب است

برای حک شدن عشق در خیابان‌هــا
به جا گذاشتن چند رد پا خوب است

قدم بزن پُـــرم از حس «درکنـــــار تویــــــی»
قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است

نخند حرف دلــــم را نمـی‌شــــــود بزنـــــم
خیال می‌کنم این‌جور جمله‌ها خوب است

بگیــــر  دست مـــــرا بشکن‌ام بپیچان‌ام
دو تکه‌ام کن و آتش بزن، بلا خوب است

به هر کجا کــــه مرا می‌بری نمــی‌گویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

بـــه من بگو تو، بگو هــی، بـه من بگــــو صالـــــح
نگو: «تو» بی‌ادبی می‌شود «شما» خوب است!»

تـــو  تکیه  کلام  منی  و  شاعــــر  تـــــو
همیشه نام تورا ثبت کرده با خوب است

و بیت بیت سفر کرده از هرآنچه بد است
بــه اتفاق تو او هم رسیده تا خوب است

قدم بزن صحـــرا فکــــر مـــی کند باران
دوباره یاد زمین کرده و خدا خوب است
شعر از: صالح سجادی