پشتیبانی

کافه شعر ترنج | مهدي فرجي
   
 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲
بگذار تا آخر بريزد ـ آبرو ـ چيست؟
حرف حساب اين دو پاهای دورو چيست؟

آنچه تو ميخواهی نخواهم بود، اينم؛
دنياي «بوف كور»ی ام دنياي پوچی است

از آن كه هرگز نيستم يك عمر گفتی
پس اين « من » آيينه های روبرو چيست؟

اصلاً برايت يك مثال ساده دارم
آن اسم معروف كتاب «شاملو» چيست؟

« ققنوس در باران » چرا باران، نه آتش ...؟
پيش خودت تحليل كن منظور او چيست؟

يعني نبود آتش كه ققنوسی بزايد
امروز من اينطوری ام اين عين پوچی است

حالا تو و اينگونه ماندن يا نماندن
حالا ببين تحليل ات از اين گفتگو چيست؟

عصيان حوا در وجودش بود، اما
وقتی من آدم نيستم تقصير او چيست؟

شعر از: مهدي فرجي
نگارنده : حمید
جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲
پابند کفشهای سیاه سفر نشو
ویا دست کم بخاطر من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای، بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی اما شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو
به به مبارک است: دل خوش، لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور که نیستی بمانی… ولی نرو

شعر از: مهدي فرجي
نگارنده : حمید
سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۲
هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا مي توانی دردلت باشد

يک عمر در گفتن دويدی ٬ کوله بارت کو؟
اين سهم خيلی کم نبايد حاصلت باشد

حالا که اينقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت میکنی وقتی که شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یا خنده ای ٬ حرفی ... که شاید قابلت باشد

از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات (یا عاقلت) باشد
¤
امروز و فردا می کنی؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد

بر شانه هایت باز دنبال چه می گردی؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد

شعر از: مهدي فرجي
نگارنده : حمید
دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲
چه‌قدر مردم آسان گرفته‌اند مرا
مگر ز جوی خیابان گرفته‌اند مرا

همیشه سایه شدند و مرا قدم ‌زده‌اند
همیشه گرگ... به دندان گرفته‌اند مرا

چه‌قدر از تو بخواهم، چه‌قدر نگذارند
در ابتدای تو پایان گرفته‌اند مرا

و من مجسمه انتظارشان شده‌ام
چون‌آن که گویی، سیمان گرفته‌اند مرا

کنار پنجره مجبورم از تو ننویسم
و چشم‌های تو باران گرفته‌اند مرا

شعر از: مهدي فرجي
نگارنده : حمید
شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
شاعر آواره از این خانه نباید بشود
دل خوشِ دامن بیگانه نباید بشود

باد می آید و من دست و دلم می لرزد
زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود

لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی
آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟

شبِ پیمانه همه راستی ام اما زن
خام یک گریه ی مستانه نباید بشود

زن بلا نیست ولی حامله ی طوفان است
حامل صاعقه، بی شانه نباید بشود

من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم
هر چه کرم است که پروانه نباید بشود

من خودم سمت قفس می روم و می دانم
مرغ خامِ طمع دانه نباید بشود

بوف کورم بروم خانه ام و خوش باشم
عشق، کاخی ست که ویرانه نباید بشود

شعر از: مهدي فرجي
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۲
من رود بودم و سر دریا نداشتم
این‌جا ادامه داشتم، آن‌جا نداشتم

مثل چراغ کهنه ی در رهگذار باد
شب می‌گذشت و چشم به فردا نداشتم

بویی رسید از سفر مصر، اگر نه من
از پیرهن که چشم تماشا نداشتم

دیوانه آن کسی است که بی‌عشق سر کند
مجنون منم که هرگز لیلا نداشتم

پیر همیشه گوشه‌نشین بودم و چه سود
در خانقاهِ هیچ دلی جا نداشتم

امروزهای بی‌هدفم می‌گذشت و من
راهی به جز گریز به فردا نداشتم

شعر از: مهدي فرجي
نگارنده : حمید
سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
 آییـنــــه ام ولــی تو به زنگــارها نگــــو
رویــم به روزنــــه است به دیوارها نگــــو

هر کس به من نگاه کند عکس می شود
با شادهـــــا بگـــــو به گرفتـــــارها نگــــو

من اژدهای بی خطـــــری بیش نیستــم
سحر است این، نه معجزه، با مارها نگو

در رفـــت و آمدنـــد نفــــس های آخــــرم
لـــــــرزم گرفتـــــه است به کفتارها نگـــو

فهمیده ام که دور خودم چرخ می خورم
این راز را بـــدان و به عصّـــــارها* نگـــــو

باشــــد، تو یک کلاف بیـــــاور مرا ببــــر
از قیمتـــــم ولــــــی به خریدارها نگـــــو

در عمق کوه و قله ی چاه ایستاده است
با شاعــــــر از رعایت هنجــارهـــا نگـــــو

دادی خبــــــر بیـــــاورد و رفـــــــت جار زد
گفتـــــم به باد هــرزه از این کارها نگــــو

شعر از: مهدي فرجي