پشتیبانی

کافه شعر ترنج | محمدعلي بهمني
   
 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲
نه از خودم فرار کرده‌ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته‌ام که
«مثل هیچ‌کس نیست»
نگران نباشید یا با او
باز می‌گردم
یا او
بازم می‌گرداند
تا مثل شما زندگی کنم .

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
كسی كه حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
 هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای كنم انگار كوهكن بودم

نگارنده : حمید
سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۲
با همه ی  بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدن آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

 آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام

حرف بزن  حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها... به کجا میکشی ام  خوب من
ها... نکشانی به پریشانی ام

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲
از خانه بیرون می زنم اما كجــــــــــــــا امشب
شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب

پشت ستون سایه هــــا روی درخت شب
 می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
 
می دانم آری نیستی امـــــا نمی دانم
 بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟
 
هر شب تو را بی جستجو می یافتم امــــــــا
 نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
 
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
 ایكاش می دیدم به چشمانـــــم خطا امشب
 
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
 حتی ز برگی هم نمی آید صــــدا امشب
 
 امشب ز پشت ابــــرها بیرون نیامد ماه
 بشكن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
 
گشتم تمام كوچه ها را یك نفس هم نیست
 شاید كه بخشیدند دنیــــــــا را به ما امشب
 
طاقت نمی آرم تو كــــه می دانی از دیشب
 باید چه رنجی برده باشم  بی تو  تا امشب
 
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
 آخـر چگونه سركنم بی ماجرا امشب

نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
تــو از اول سلام ات پاســـخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت

بهشتت  سبـزتــــر از وعــده ی شداد بود امــا
-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایـــم  اگـــــر  بستم  دگــــر  پلک  تماشــــا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

«سیاوش» وار بیــــرون آمدم از امتحــــان  گر چــــه
-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت

مرا با برکــــه ام بگذار دریا ارمغــــان تــــــو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت