اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت
بهشتت سبـزتــــر از وعــده ی شداد بود امــا
-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت
ببخشایـــم اگـــــر بستم دگــــر پلک تماشــــا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش» وار بیــــرون آمدم از امتحــــان گر چــــه
-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکــــه ام بگذار دریا ارمغــــان تــــــو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت