پشتیبانی

کافه شعر ترنج | سید مهدی موسوی
   
 
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!

نگارنده : حمید
شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
خدا کند که به دست نسیم نامه دهی
به نامه های صمیمانه ات ادامه دهی

برای اینکه بدانند قدر اشک تو را
برآن شدی که به باران شناسنامه دهی

بهای موی بلندت نوازش است و سزاست
به نیت صله، تابی به این چکامه دهی

در آستانه ی بازار مصر می ارزد
که جام لب زده را در ازای جامه دهی

بساط عیش و جنون پهن می شود تو اگر
به پنج گانه ی دل وعده ی اقامه دهی

نگارنده : حمید
سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
آمدم پیله به دورش بتنم صبر آمد
عطسه زد دکمه ای از پیرهنم، صبر آمد

آمدم پشت در و در زدم و گفت که کیست
خواستم زود بگویم که منم صبر آمد

نیت بوسه به لب داشتم اما چه کنم
گره افتاد به کار دهنم صبر آمد

دل به دیوانگی اش دادم و دیدم سخت است
قصد کردم که از او دل بکنم صبر آمد

تا که تصمیم گرفتم بت من خرد شود
از لب تیشه ی شیرین شکنم صبر امد

دست بردم که شبی خنجر زهرآگین را
آه بیرون بکشم از بدنم صبر امد

نگارنده : حمید
دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۲
به رســـم بوســـه چنان مست کــن مرا روزی
که فوت کوزه گـــــری را به (مــی) بیاموزی
 
چـــه اتفــــاق عجیبــــی ست عاشقــــی ! ناگاه
به خود می آیی و حس می کنی که می سوزی
 
به هر دری بزن ای اشک تا در این صحــــرا
بـــــــرای روز مبـــــادا نَمــــی ، بینــــدوزی ..
 
چقـــــدر بی تو زمین خورده ام ! به قامـت من
حریــــر تربـــت خود را چه وقت می دوزی ؟
 
تو آفتابــــــی و ایـــن از بزرگـــــواری توســت

که شعـــله شعــــله دل ذره را بــیــفـــــروزی ...

نگارنده : حمید
سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۲
از چشمهای من هیجان را گرفته اید
این روزها عجب خودتان را گرفته اید

اردیبهشت نیست که اردی جهنم است
لبهای سرختان که دهان را گرفته اید

به چرت و پرت و فحش و ... ببخشید مدتی ست
از شعرهام لحن و بیان را گرفته اید

خانم ! جسارت است ببخشید یک سوال
با اخمتان کجای جهان را گرفته اید ؟

خانم ! شما که درس نخواندید ... پس کجا
کی دکترای زخم زبان را گرفته اید

خانم ! جواب نامه ندادید بس نبود ؟
دیگر چرا کبوترمان را گرفته اید

خانم ! عجالتاً برویم آخر غزل
نه اینکه وقت نیست امان را گرفته اید

نگارنده : حمید
شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۱

پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"

بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنـــی کـــه مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من ، عزیـــز غــم انگیز برگریـــز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۱
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم

خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت...
(دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم)

از کتف آشیانه‌ای خود برای تو
باید که چند جفت کبوتر بیاورم

از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور و چینی و مرمر بیاورم

وقتش رسیده این غزل نیمه‌سوز را
از کوره‌های خود‌خوری‌ام در بیاورم

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱
به پای خویش نخواهی که پای دار بیایم
مگر که صبر کنی با خودم کنار بیایم

به من به دیده ی یک شمع نیم سوخته منگر
به این امید که شاید شبی به کار بیایم

عنان ریشه ی خود را به بادها نسپردم
به خود اجازه ندادم ضعیف بار بیایم

مرا نسیم بنام ای گل شکفته! که باید
به پیشواز تو با نام مستعار بیایم

چگونه چون غزلی در صحیفه ي تو بگنجم ؟
چگونه گوشه ی کاغذ به اختصار بیایم ؟