پشتیبانی

کافه شعر ترنج | حضرت حافظ
   
 
نگارنده : حمید
دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴
از من جدا مشو كه توام نور ديده‌اى
آرام جان و مونس قلب رميده‌اى

از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبورى ايشان دريده‌اى!

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک
در دلبرى به غايت خوبى رسيده‌اى

منعم مكن ز عشق وى اى مفتى زمان!
معذور دارمت كه تو او را نديده‌اى...

آن سرزنش كه كرد تو را دوست حافظا
بيش از گليم خويش مگر پا كشيده‌اى 

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲
زلف بر باد مده تا نَدَهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طُره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم
غم اَغیار مخور تا نکُنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نَه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره‌ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکُنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس
تا به خاک در آصِف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

شعر از: حضرت حافظ
نگارنده : حمید
دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سروبالای من آن گه که درآید به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

شعر از: حضرت حافظ
نگارنده : حمید
جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من     
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی         
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست         
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست         

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

شعر از: حضرت حافظ
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۱
زلف بر باد مده تا نَدَهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طُره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم
غم اَغیار مخور تا نکُنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نَه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره‌ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکُنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس
تا به خاک در آصِف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
شعر از: حضرت حافظ