آرام جان و مونس قلب رميدهاى
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبورى ايشان دريدهاى!
از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک
در دلبرى به غايت خوبى رسيدهاى
منعم مكن ز عشق وى اى مفتى زمان!
معذور دارمت كه تو او را نديدهاى...
آن سرزنش كه كرد تو را دوست حافظا
بيش از گليم خويش مگر پا كشيدهاى