پشتیبانی

کافه شعر ترنج | امیر توانا املشی
   
 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
مجنونم  و  خــو  کرده  بـــه  هرگز  نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن

از تو فقط آزردن و هی کــوزه شکستن
از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن

دل  کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن

چون سرخ ترین سیب در آغــوش درختی ،
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن

آن گونه  دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده  بـــه عاشـق  شدن   وجامـــه دریدن

اعجاز تو مغرورترین  ساحره ها را
وادارنمود ست به انگشت گزیدن

تا این که  به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای  باد صبــــا را بــه وزیدن

ای چـــادر گلدار پریشـــان شده  در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۲
دلخوشم  با نظم ِ  گیسویت  ،  پریشانی چرا ؟!
من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!

آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت تو ام
ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟

گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری
آه!... عادت کرده ای من  را  برنجانی چرا ؟

بی  تو  هی  دور  و برم  ساز  مخالف  می زنند
مثل هر روزت ، قناری جان !  نمی خوانی  چرا؟

با وجود سرگرانی های مردم می زنی،
بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟

جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک
در دل شومینه  میخواهی بسوزانی چرا ؟

آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،
مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!

در کنار  من  ولـــی  همواره  فکر ِ رفتنی
تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۲
مجنونم  و  خــو  کرده  بـــه  هرگز  نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن

از تو فقط آزردن و هی کــوزه شکستن
از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن

دل  کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن

چون سرخ ترین سیب در آغــوش درختی ،
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن

آن گونه  دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده  بـــه عاشـق  شدن   وجامـــه دریدن

اعجاز تو مغرورترین  ساحره ها را
وادارنمود ست به انگشت گزیدن

تا این که  به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای  باد صبــــا را بــه وزیدن

ای چـــادر گلدار پریشـــان شده  در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن

نگارنده : حمید
یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۲
رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود
باده خــوب است بـــه اندازه مهیا بشود

داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض
گفته ام تا همـه جــا هلهله برپا بشود

شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند
دامنت را بتکان قافیــــه پیدا بشود

روسری سر کن و نگذار میان من و باد
سر آشفتگی مـــوی تـــو دعـــوا بشود

هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر
راز سکر آور چشمـــان تـــو افشا بشود

بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد
قدر یک ثانیه آغوشت اگـــر وا بشود

حیف ! یک کـــوه مذابی و کماکان باید
عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود