پیغمبرم که چوبش ابزار ناتوانی است
شیخم که کار خوبش می خوردن نهانی است
از هر دری بگویم می ریزد آبرویم
بگذار تا نگویم در من چه داستانی است
غم های ممتدی بود...دل،ساقی بدی بود
جامم لبالب اما چشمم ته استکانی است
هرکس هرآنچه می خواست برآن فزود از آن کاست
دل نیست این که دارم دیوارمهربانی است
آن شاعرم که بعد از ده سال شعر گفتن
یک دید دارم آن هم نامش ندیده بانی است