پشتیبانی

کافه شعر ترنج | یاسر قنبرلو
   
 
نگارنده : حمید
سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
پیغمبرم که چوبش ابزار ناتوانی است
شیخم که کار خوبش می خوردن نهانی است

از هر دری بگویم می ریزد آبرویم
بگذار تا نگویم در من چه داستانی است

غم های ممتدی بود...دل،ساقی بدی بود
جامم لبالب اما چشمم ته استکانی است

هرکس هرآنچه می خواست برآن فزود از آن کاست
دل نیست این که دارم دیوارمهربانی است

آن شاعرم که بعد از ده سال شعر گفتن
یک دید دارم آن هم نامش ندیده بانی است

شعر از: یاسر قنبرلو
نگارنده : حمید
جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴
برگی شده افتاده ام از شاخه به کویی
چون باد مرا می بَری امّا به چه سویی ؟

این چیست که جذبش شده ام موی تو؟ هرگز !
دلبستگی آن نیست که بسته ست به مویی !

ای غنچه که در عمق دلم ریشه دواندی
عشقی و عجب نیست که از سنگ برویی !

من با تو چه باید بکنم عشق گریزان
با صید چه باید بکند ببرِ پتویی ...

 میخواهی ام اما به چه عنوان؟ به چه منطق؟
میخواهم ات اما به چه قیمت؟ به چه رویی؟

من بغضِ تو هستم چه بباری چه نباری
من راز تو هستم چه بگویی چه نگویی ...

شعر از: یاسر قنبرلو