پشتیبانی

کافه شعر ترنج | هوشنگ ابتهاج
   
 
نگارنده : حمید
جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
بنشینی و گیسو بگشایی‎
تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی‎

بزم تو مرا می‌طلبد، آمدم ای جان‎
من عودم و از سوختنم نیست رهایی‎

تا در قفسِ بال و پر خویش اسیر است‎
بیگانه‌ی پرواز بوَد مرغِ هوایی‎

با شوقِ سرانگشت تو لبریز نواهاست‎
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی‎

عمری‌ست که ما منتظر باد صباییم‎
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی‎

ای وای بر آن گوش که بس نغمه‌ی این نای‎
بشنید و نشد آگه از اندیشه‌ی نایی‎

افسوس بر آن چشم که با پرتوِ صد شمع‎
در آینه‌ات دید و ندانست کجایی‎

آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز‎
بیرونی ازین پرده‌ی تنگِ شنوایی‎

در آینه بندان پریخانه‌ی چشمم‎
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی‎

بینی که دری از تو به روی تو گشایند‎
هر در که بر این خانه‌ی آیینه گشایی‎

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته‌ست‎
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

نگارنده : حمید
سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۲
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
 به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند

 یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
 کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
 یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
 که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

 نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
 اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

نگارنده : حمید
شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

نگارنده : حمید
جمعه ۱ دی ۱۳۹۱
***یلـــــداتون مبــارک***

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم

وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

نگارنده : حمید
شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۱
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان

شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان

نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه‌ی خود، باز نبینید مرا

نگارنده : حمید
جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۱
زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست

گم گشته‌ی ديار محبت كجا رود؟
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
و این بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندليب نيست

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۱
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
 من در این خانه تنها
تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
 ناگهان حس کردم
که کسی
 آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
 می چکید از گل سیب

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۱
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه! ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست