پشتیبانی

کافه شعر ترنج | ناصر فیض
   
 
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۲
نیامدم که بخواهم کنار من باشی
میان این همه بیگانه یار من باشی

دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست
مباد آن که شما غمگسار من باشی

تو ای ستاره ی وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی

من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر
خطاست این که تو در اختیار من باشی

ولی، نه! من که در اینجا دچار پاییزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی

تو می توانی از آن چشم های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی

همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی

شعر از: ناصر فیض
نگارنده : حمید
شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۱
چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست؛
پُر است این چمدان از تو، چیزی از من نیست

سفر همیشه به نام تو می شود آغاز
که بی حضور تو تکلیف جاده روشن نیست

چگونه نشکنم ای عشق! ای عذاب بلیغ!
دل است این که به من داده اند، آهن نیست

فریب وسوسه خوردن گناه آدم بود
گناه آدم و حوّا که سیب خوردن نیست!

نگاه کن! همه چیز از نگاه من پیداست
چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست؟

شعر از: ناصر فیض
نگارنده : حمید
شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۱
باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم
شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندنِ یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آن گه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم
این بار شکلِ در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به «اینجا»ی شعر من
باید که قیچیِ چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم

«دستی به جام باده و دستی به زلف یار»
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمامِ «آنچه منم» را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیاتِ زیر نیست
وقتی که شیوه ی سخنم را عوض کنم:

مرگا به من که با پر طاووسِ عالمی
یک مویِ گربه ی وطنم را عوض کنم

وقتی چراغِ مِه شکنم را شکسته اند
باید چراغِ مه شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت خودرو نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم

با من برادرانِ زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم

دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟
یا رب! عنایتی، تِرَنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

شعر از: ناصر فیض
نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش
حرفی بزن! هنگامه ی آوازهایم باش

آنجا تو، اینجا هر چه از من دور و بیگانه است
ای دور نزدیک! ای همین جا! آشنایم باش

یک سو خدا، یک سو پُر از اهریمن و طوفان
وقتی خدایی نیست با من، ناخدایم باش

دنبال خود می گردم و گم می شوم در خویش
در جاده های سمت پیدا پا به پایم باش

تا با جنون و عشق درگیرم صدایم کن!
تا بشکنم در خویش، فریاد رهایم باش

من آنکه می خواهی برایت می شوم اما
تو آنکه می خواهی خودت باشی برایم باش

شعر از: ناصر فیض
نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
نیامدم که بخواهم کنار من باشی
میان این همه بیگانه یار من باشی

دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست
مباد آن که شما غمگسار من باشی

تو ای ستاره ی وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی

من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر
خطاست این که تو در اختیار من باشی

ولی، نه! من که در اینجا دچار پاییزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی

تو می توانی از آن چشم های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی

همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی

شعر از: ناصر فیض