پشتیبانی

کافه شعر ترنج | علی محمد مودب
   
 
نگارنده : حمید
دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
آشیانه ی پرندگان مرده ام
حال من
حال مسجدی
که تمام شب
بی نماز مانده است وُ آفتاب سر زده است
حال مسجدی قدیمی و بزرگ که
از #اذان صبح
تا صلات #ظهر
هر چه فکر کرده جز توریست ها
هیچکس به خاطرش نیامده است.

نگارنده : حمید
شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۱
در صدایت بهترین آهنگ ها را جمع کن
نغمه ی تنهایی دلتنگ ها را جمع کن

خسته ام از جلوه های رنگ رنگ روزگار
نازنین! جارو بیاور، رنگ ها را جمع کن

رودم، آری می روم، اما تو محض عاشقی
از مسیلم بغض ها و سنگ ها را جمع کن

با تو اقیانوسی آرامم، فقط از ساحلم
دانه دانه لاشه ی خرچنگ ها را جمع کن!

نگارنده : حمید
شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
چشمانت را دوست داشتم
نه برای آن که چونان الهه ها و عفریته ها
با آن ها می توانستی
رودخانه ها را بخشکانی
آدمیان را سنگ کنی
و آتش از دماغ کوه ها برآوری
چشمانت را دوست داشتم
چون با آن ها می توانستی ببینی
راستی تو
بدون چشمانت چه کار می کنی؟
راستی من
بدون چشمان تو چه کار کنم؟