پشتیبانی

کافه شعر ترنج | عبدالحسین انصاری
   
 
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
کی کوه جوابی به دلم داد به جز سنگ؟
برده است مرا هر کسی از یاد به جز سنگ
 
یک عمر نشستم که بیفتد مگر آن سیب
از کوه غرورت مگر افتاد به جز سنگ؟
 
تقدیر چه می شد که خطی خوش بنویسد
در دفتر پیشانی فرهاد به جز سنگ؟

 یک عمر به در گفتم و دیوار نفهمید
یک واژه بگو خانه ات آباد به جز سنگ!

 بر بستر این رود گل آلود نشد، آه!
پیدا کند این ماهی آزاد به جز سنگ

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۲
سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است
در خیالات خـودت قــصـــــر بسازی، سخت است

مثل این است که کودک شده باشی، آن وقت
هـــــی تـــو را باز نگیرند به بازی، سخت است

اینکه دنبــــال کنـــی سایــــه ی مجهولـــــی را
تا به هم خوردن خط های موازی، سخت است

این کـــه یک عمر بدون تــــو قــــدم بـــــردارم
بین دروازه ی سعدی و نمازی، سخت است

گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده ست
گاه اثبات تـــــو از راه ریاضـی، سخت است

زیـر پیراهن گل مخملــــی ات پیچیده ست
عطر نارنج ولی دست درازی، سخت است

نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲
شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد
جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

خوب می داند چه حالی دارد از جنگل بریدن
هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد

بار سنگینی ست زندانی شدن در رختخوابی
خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد

می پری از خواب و می بینی که سیمرغی نبوده ست
گرچه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد

ناگهان حس می کنی بیگانه ای با هفت پشتت
مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد

فرض کن روزی که مرد خانه در می آید از پا
مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد

برده باشد وصله ی پیراهنش را باد از یاد
کفش هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد

سرنوشت ما مترسک های جالیزی همین است
تا خدا در دست مشتی بی خبر افتاده باشد

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۲
می توان يک نيمه را از نيمه ی پر حدس زد
زيــــر و بـــم های تنت را زير چادر حدس زد

كاش می شد حالت خوشبختی ات را لااقل
پشت اين ديــــوار از سيمان و آجـــرحدس زد

گوشه ای كز كرد و با پرواز بر بال خيـال
جای جای بوسه ها را با تنفر حدس زد

سيب هايت اول پاييـــــز حتمــــا مي رسند
كاش می شد موعدش را با تلنگر حدس زد

آنقدر پاكی كــــه بايد با نگاه ساده ای
انتهای خوبی ات را دختر لر! حدس زد

كاش می شد اشک هايت را نمی ديدم ولی
گونــــه ات را زيــــر آن باران شرشر حدس زد