پشتیبانی

کافه شعر ترنج | رویا باقری
   
 
نگارنده : حمید
جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۲
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار

هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار    ...

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...

ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!

شعر از: رویا باقری
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲
درسینه اش آتش فشانی شعله ور دارد
رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد

من می روم از این حوالی دورتر باشم
بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد!

آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد
حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!

با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم
گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد

یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد
این رود تشنه درسرش شور خزر دارد

دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است
دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست
اما برایش آب مثل سم ضرر دارد

شعر از: رویا باقری
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۲
مثل یک روحی ؛ رها از بند زندان و تنی!
دور هم باشی اگر از من ٬ همیشه با منی

خوب می دانی که در قلبم کسی جای تو را ...
بعد ِ تو دنیا برای من به قدر ارزنی ...

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم می شوی
بی هوا از چشم های خسته ام سر می زنی

خسته ای از این همه طوفان پی در پی ولی
تو امید آخر عشقی ٬ نباید بشکنی !

گرمی دست تو غم را از دل من می برد
مثل یک آتش که می افتد به جان خرمنی

این همه مهر و محبت کار دستت می دهد
وای از آن روزی که دستت می رسد پیراهنی...

اِن یکادُ الذینَ ... چشم نامحرم به دور !
چشم این قوم و برادرهای شوم ِ ناتنی!

من نمی خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی٬
تو مگر از خواب های خسته ام دل می کنی؟!

دوست داری بازهم "پروانه تر" از این شوی؟
که تمام لحظه هارا پیله دورت می تنی؟

فکر کن بود و نبود من چه فرقی می کند!؟
مثل من این روزها وقتی به فکر رفتنی

رد پایت را بگیر از کوچه های این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعری های منی...

شعر از: رویا باقری‬
نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲
تو گفته بودی میکشد دریا به هرسویت
من گفته بودم باتوام! پارو به پارویت

آشفتگی های خودم را یاد من انداخت
هربار بادی بی هوا پیچید در مویت

تنها به لطف چشم هایت بود... تلخی ها،
شیرین اگر شد مثل چای قندپهلویت

روزی که می رفتی رها باشم نمی دیدی
این گرگ ها را درکمین بچه آهویت

ای کاش تصمیمت دم رفتن عوض می شد
تا باز بنشینم کمی زانو به زانویت

ای کاش میشد که شبیه تیغ ابراهیم
درلحظه ی آخر نمی برید چاقویت..

خورشید باید ماه را روشن کند! بی تو
گم می شود در این سیاهی ماه بانویت..

شعر از: رویا باقری
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۲
یک برکه ی پر قو یا یک بوم دورنگ است؟
بین دوقبیله، سرِ چشمان تو جنگ است!

چشمان تو مستعمره ی من شده امروز
تیمور اگر در طلب فتح تو لنگ است!

مثل غزل پخته ی سعدی ست نگاهت
هربار مرورش بکنم باز قشنگ است

وقتی تو نباشی ، چه امیدی به بقایم؟!
این خانه ی بی نام و نشان، سهم کلنگ است

باید که به صحرا بزنم گاه گداری
این شهر برای منِ بی حوصله تنگ است

قد می کشم و ماه می آید به کنارم
این دلخوشیِ هرشب یک بچه پلنگ است...

شعر از: رویا باقری
نگارنده : حمید
جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲
بگذار زمــان روی زمين بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذاركه ابليس دراين معركه يک بار
مطــرود ز درگـــــاه خداوند نبــاشد

بگذار گنــــاه هـــوس آدم و حــــــوّا
بر گردن آن سيب كه چيدند نباشد

مجنون به بيابان زد و ليلا... ولی ای كاش
اين قصـــه همــــان قصه كه گفتند نباشد

ای كاش عذاب نرسيدن به نگاهت
آن وعده ی ناديده كـه دادند نباشد

يک بار تـــو درقصــه ی پرپيـــچ و خــم ما
آن كس كه مسافر شد و دل كند نباشد

آشوب،همان حس غريبي ست كه دارم
وقتـــی كه بــه لب های تو لبخند نباشد

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاريست
در تک تک رگــــهای تـــو هر چند نباشد

من می روم و هيچ مهم نيست كه يک عمر...
زنجـــــير  نگـــاه  تـــــو  كـــــه  پابند  نباشد...

وقتی كه قرار است كنار تو نباشم
بگذار زمـــان روی زمين بند نباشد...
شعر از: رویا باقری