پشتیبانی

کافه شعر ترنج | حسین منزوی
   
 
نگارنده : حمید
جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲
تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟
کجا رها شوم از این طلسم ؟ تا بگریزم

اسیر جاذبه ی بی امانت آن پر ِ کاهم
که ناتوانمت از طیف کهربا ، بگریزم

تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی
و گر به کشور سیمرغ و کیمیا بگریزم

به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته ها ، بگریزم

هوا گرفته ی عشق تو اَم چگونه از این دام ،
به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم ؟

به خویش هم نتوانم گریخت از تو که عیب است
ز آشناتری اکنون به آشنا بگریزم

کجا روم که نه در حلقه ی نگین تو باشد ؟
مگر به ساحتی از سایه ی شما بگریزم

به هر کجا که روم رنگ آسمان من این است
سیاه مثل دو چشم تو ! پس کجا بگریزم ؟

شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است
و چشم هایت شعر سیاه گویایی است

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیات غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی است

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است

در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است

شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است

مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است

نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است

تو -باری- اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمایی است

پناه غربت غمناک دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی است

شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲
به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست، تاب وسوسه هایت

تو را ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و نهاده ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست های عقده گشایت؟

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین، که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!!

شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲
دلم‌‌ برایت یک ذره است
کی می‌شود که
ساعت وقارش را
با بیقراری من، عوض کند
عقربه‌های تنبل!
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی داده‌اید؟
در آسمان آخر شهریور
حتی ستاره‌ای هم نگران من نیست
به اتاق برمی‌گردم و
شب را دور سرم می‌چرخانم و
به دیوار می‌کوبم

شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۲
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب تیره وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد
.
بعد از تو باز عاشقی و باز آه ... نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد

شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲
بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

گفتم كــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، كه دریای من اینست

من  رود  نیاسودنــم  و  بودن  و  تا  وصــل
آسودگی ام نیست كه معنای من اینست

هر جا كه تویی مركز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست

گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتـی افراز كـه طوبای من اینست

همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن
همواره عطشناكی رؤیای من اینست

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست

خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار
امروز بجشوند كه سودای من اینست

دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم
كولاكم و برفم همه فردای من اینست

شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۲
پاییزی ام،بهار چه دارد برای من
عید تورا چه رابطه با عزای من؟

باصدبهار نیز گلی وا نمی شود
در ساقه های بی ثمر دست های من

آری بهار خود نه؛که نام بهار نیز
دیگر نمی زند،در ویران سرای من...

شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
كه جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی بركت
كه جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب كه راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست كز اینسان مكدرید از من

نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد كه نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیك لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما كه قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما كه با غم من آشناترید از من
شعر از: حسین منزوی
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی؟
بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی!

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیرها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی!

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم ِ تازه و بی مرز بسته تا که تویی!

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی!

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی!
شعر از: حسین منزوی