پشتیبانی

کافه شعر ترنج | رضا احسان‌پور
   
 
نگارنده : حمید
یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۲
چشمان من از این طرف پرده‌ی توری
افتاد به یک تکّه‌ی خورشید؛ به حوری!
 
یک ماه جبینی که دو تا دکمه‌ی مشکی...
- مانند دو شاتوت کف ظرف بلوری -
 
را جای دو تا چشم به من دوخته بود و...
استغفرالله... نگویم که چجوری...
 
با عشوه که نه! بدتر از آن! با مثلاً حُجب
با روسری گل گلی‌اش، گور به گوری...
 
از پرده و از پنجره و از در و دیوار
می‌برد قرار از همه... می‌برد صبوری
 
گنجشک شدم، بال زدم تا لب دیوار
گل کرد لپش مثل گل قرمز قوری
 
بین من و او پنجره‌شان فاصله انداخت
فریاد از این فاصله، از این همه دوری
 
آن قدر به آن پنجره کوبید مرا عشق
تا عقل، به کل متهمم کرد به کوری
 
گور پدر پنجره‌های دو جداره!
عشق است و حماقت...

نگارنده : حمید
شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲
دوست دارم باشی امّا نیستی که نیستی
دور نه! نزدیک... اینجا... نیستی که نیستی

نیستی یا هستی امّا من نمی‌بینم تو را؟
من نمی‌بینم تو را یا نیستی که نیستی؟!

بغض من پر می‌شود از خاطراتی مشترک
خاطراتی که در آنها نیستی که نیستی

آنچنان رفتی که دیگر از تو ردّی نیست... آه!
بی‌وفا! در خواب حتّی نیستی که نیستی

صفحه‌ی تقویم من، آیینه در آیینه است
همچنان دیروز، فردا نیستی که نیستی

نگارنده : حمید
چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲
خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم

دل به دریا می‌زنم... دل را به دریا می‌زنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه... 
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم

نگارنده : حمید
جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
گرفته بود که دیدم تو را عزیز!
ترمز زدم کنار تو گفتم: کجا عزیز؟

گفتی: سلام؛ می‌روم آقا خودم... سپاس...
گفتم: بیا سوار شو لطفاً بیا عزیز!

گفتی: مسیرتان به کجا می‌خورد شما؟
گفتم: مسیر با خودتان؛ با شما عزیز!

لطفاً اگر که زحمتتان نیست، بنده را...
زحمت؟! چه حرف‌ها! شده تا انتها عزیز...

باران... نگاه... آینه... باران... نگاه... آه!
مانند فیلم‌ها شده این ماجرا عزیز!

من غرق روسری تو بودم، تو خیس آب!
(دور از وجود ناز تو باشد بلا عزیز!)

من غرق روسری تو بودم که ناگهان...
گفتی: همین بغل... چقَدَر بی‌هوا عزیز؟!

رفتی و عطر روسری‌ات مانده پیش من...
تا بوده غصّه بوده فقط سهم ما عزیز!

نگارنده : حمید
دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲
برگرد! تا وقتی نمی‌آیی نمی‌چسبد
بانوی من! پاییز، تنهایی نمی‌چسبد

وقتی نباشی پیش من، پاییز، جای خود...
هر چیز زیبا و تماشایی نمی‌چسبد

بر سرزمین غصبی دل، بعد تو، شاهم!
بر مُلک خالی، حکم‌فرمایی نمی‌چسبد

دار و ندارم بوده‌ای، هستی و خواهی بود
داروندارم! بی تو دارایی نمی‌چسبد

کم "هیت لک" نشنیده‌ام امّا "معاذ الله" *
وقتی زلیخا نیست، رسوایی نمی‌چسبد

هر چند تلخی می‌کنی شیرین من! با من
بی قند لبخندت ولی چایی نمی‌چسبد

از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانو جان!
می‌بوسمت امّا مقوایی نمی‌چسبد!

نگارنده : حمید
جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲
سر و سامان من و بی سر و سامانی من
حُسن کنعانی تو مصر پریشانی من

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند
من به زندان توام یا که تو زندانی من؟

آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند
بین عشّاق گواهند به حیرانی من

دیده‌ای یا که شنیدی که بتی دیگر را
می‌پرستیده بتی قدرِ مسلمانی من؟

زده‌ام چوب حراجی به دلم تا ببری
ای گران جانی تو مایه‌ی ارزانی من

خواب نادیده فقط قصد هلاکم داری
کار تعبیر تو افتاده به قربانی من

«زیر شمشیر غمت رقص‌کنان باید رفت»
ای کمر بسته در اندیشه‌ی ویرانی من

می‌درم هر چه حجاب است که شاید بشود
زخم پیراهن تو جامه‌ی عریانی من

نگارنده : حمید
جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲
وقتی کسی را که نداری دوست داری
با عشق داری روی خود، پا می‌گذاری

وقتی به جای "من"، ضمیرت می‌شود "تو
از "تو" برایت مانده یک "او" یادگاری...

وقتی که غیر از خاطراتی گنگ و مبهم
چیزی نداری که نداری که نداری...

وقتی هوایت ابری است و بغض داري
تا شانه می‌بینی هوس داری بباری...

وقتی برای زندگی یک راه داری
از راه سهمت می‌شود چشم انتظاری...

وقتی که هی نه می‌شود، نه می‌شود، نه...
وقتی که آری بوده، آری بوده، آری...

وقتی نمی‌خواهی که تنهایی بمیری
امّا در آغوش خدا هم بی قراری...

وقتی بمیری پیش از آن که مرده باشی
باید به قدر زندگی طاقت بیاری

نگارنده : حمید
جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲
در شهر تو میخانه زیاد است، ولی من...
شوریده و دیوانه زیاد است، ولی من...

جمعیتی اطراف تو سرگرم طوافند
بر گِرد تو پروانه زیاد است، ولی من...

شیرینی و لیلایی و عذرایی و ویسی
از عشق تو افسانه زیاد است، ولی من...

بگذار که بغض تو بماند که بماند
هر چند تو را شانه زیاد است، ولی من...

این شعر پر از "من" شده؛ گفتی عوضش کن
باشد! "من" بیگانه زیاد است، ولی من...

نگارنده : حمید
شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۲
آیه‌های اشک ِمن تفسیر می‌شد، بد نبود
دل اگر از غصّه خوردن سیر می‌شد، بد نبود

شورِ ماتم، دشتیِ غم، بغض‌های اصفهان
در بیاتِ تُرکِ شب، تحریر می‌شد، بد نبود

من خرابم! گفته‌ام ساقی بریزد باده‌ای
این خرابی‌ها کمی تعمیر می‌شد، بد نبود!

عقل ِ من با عشق ِتو درگیر شد؛ دیوانه‌ام
عقلِ تو با عشقِ من، درگیر می‌شد، بد نبود

چون غلافی کهنه‌ام؛ تا کی نمردن... زندگی؟
قسمت‌ام یک بوسه‌ی شمشیر می‌شد، بد نبود

خواب دیدم یوسف‌ام اما زلیخا سیرتم
خواب‌ها روزی اگر تعبیر می‌شد، بد نبود

عشق؛ این مجنون که لیلا را جنون آموخته‌ست
مثل یک دیوانه در زنجیر می‌شد،  بد نبود

تو نمی‌مانی... نه! می‌مانی... نمی‌مانی...اگر
زودهایت، دیر ِدیر ِدیر می‌شد، بد نبود

می‌روی؟ باشد! برو... اما  بدان  شاید  اگر
این «تو»، این «من»، «ما»ی عالم‌گیر می‌شد، بد نبود