پشتیبانی

تلاش کرد که عاشق نباشد... اما شد
   
 
نگارنده : حمید
پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۲
تمام پنجره ها رو به یک نفر وا شد
تمام باغچه در چشم های او جا شد

نشست سایه ی آیینه در اتاق افتاد
بلند شد برود سایه از زمین پا شد

بلند شد برود با صدای پاهایش
میان یک دل تنها و خسته غوغا شد

و دختری که غرور قدیمی اش یک عمر
تلاش کرد که عاشق نباشد... اما شد

تلاش کرد بگوید برو... ولی انگار
صدا میان گلویش شکست...نجوا شد

شبیه زمزمه ای شد: «نرو... بمان!» ماندی
و پشت پنجره ها آفتاب پیدا شد

هزار و سیصد و پنجاه و نه: زمین زشت است؟
هزار و سیصد و هشتاد و سه...نه! زیبا شد!

هزار و سیصد و هشتاد و هفت یک غنچه
که نور چشم من و آفتاب فردا شد

هزار و چارصد و هر چه دوست داری عشق
که مهلت غزل من سپید امضا شد!