پشتیبانی

و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
   
 
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲
نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود ،  کسی  را  نداشت  الا واکس

نشسته بـــود و سکوت از نگــاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»

درست اول پائیــــز ،  هفت  سالش  بـــود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...

غـــروب بود ،  و  مرد  از  خدا  نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سردِ او را واکس

(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضـی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)

بـرای  خنده  لگد  زد  به  زیـــر  قوطــی ،  بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-

چقدر  روی  زمیــن  خنده‌دار  می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-

پرید تــوی ِخیــابان ، پسر  بــــه دنبــالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-

یواش قِل  زد  و  رد  شد ، کنــــــار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...

غروب بود ،  و دنیـــا هنــــوز مــی‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس

و  کارخانه  بـــه کارش  ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...

کسـی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس

صدای باد ،  خیابان ،  و جعبــــه‌ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس . . .